I know

67 15 0
                                    

- تبرییییککککک

- شماها واقعا عاشق همینا! بهتون حسودیم میشه!

- زوج رویایی ما!

- امیدوارم تا ابد خوشحال و خوشبخت زندگی کنین.

انگار که همه خوشحال بودن. همه بجز من و تو. لبخند مصنوعی و مسخره‌ای رو به زور رو لبم نگه داشته بودم و سعی میکردم مثل بقیه از «عشق سوزان» اون دو نفر ذوق و شوق کنم.

بالاخره کم چیزی نبود. اونا میخواستن با هم برن به فرانسه، تو عاشقانه ترین شهر دنیا، پاریس ازدواج کنن و همونجوری که همیشه همه میدیدنشون، غیر قابل دسترس و ایده‌آل به نظر میومدن.

هیچکس نمیدونست.

هیچکس جز من و تو.

زیر چشمی به ابروهای پرپشت و اخمای جذابت که بیشتر از هر وقت دیگه دلم رو آشوب میکرد نگاه کردم. تلاشی برای خوشحال به نظر اومدن نمیکردی. به مانیتورت زل زده بودی و به نظر میومد سخت درگیر کاری.

ولی توی چشات غم بود، اون نوشته‌های بی روح عمرا اگر میتونستن انقدر غم انگیز باشن.

مگر اینکه چیز دیگه‌ای موجب غمش میشد.

چیزی که من میدونستم...

دستات مدام روی کیبورد جابه‌جا میشد.

فقط من بودم؟ یا بقیه هم متوجه میشدن که چقدر با حرص و خشم تایپ می‌کنی؟

نگاهی به جمعیتی که دور سوهو و آیرین جمع شده بودن انداختم. هنوزم همه بخاطر دریافت اقامت دائمشون تبریک میگفتن. همه ‌اونارو دوست داشتن. مثل شخصیت‌های اصلی یه رمان، یه سریال پرطرفدار یا یه وبتون. همه منتظر قسمت بعدی هستن. همه عاشق دیدن اونا کنار هم هستن.

اما من نیازی به نور‌های خیره‌کننده‌ای که روی استیج بازتاب میشدن تا نقش های اصلی رو نمایش بکشن نداشتم. حتی صدای کر کننده‌ی تشویق کننده‌ها هم نمیتونست من رو از خلسه‌ای که درونش فرو‌رفته بودم بیرون بکشه.

چون نگاه من، جایی توی تاریکی ها قفل شده بود‌.
چشمام فقط اونجارو میدید.
توی سایه‌ها، روی تو!

𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰𝐬 Where stories live. Discover now