you know

63 21 0
                                    

اون زمانی که هیچی نمیدونستم و فقط یه فرد سرخوش بودم، به هر بهانه‌ای سعی میکردم باهات حرف بزنم.

دقیق نمیدونم چرا. یه روز از خواب بلند شدم و دیدم ازت خوشم میاد. روز بعد از خواب بیدار شدم و بیشتر نگاهت کردم.
روز بعدش سعی میکردم همش به حرف بیارمت تا بیشتر صداتو بشنوم.
روز بعد داشتم مدام دربارت فکر میکردم.
و بدون اینکه حتی متوجه بشم چطور و چی شد، یه روز از خواب بیدار شدم و عاشقت بودم.

اولین باری که درباره‌اش فهمیدم رو خوب یادمه.

کنارت، در فاصله‌ی نزدیک نشسته بودم. حتی بخش‌ هایی که توش کار میکردیم هم زیاد نزدیک هم نبود ولی من هردفعه امنیت شغلیم رو بخاطرت به خطر مینداختم و یه جوری خودم رو رو صندلی کنارت ولو میکردم. با شیطنت لبخند زدم و لبمو گزیدم.

- چیکار می‌کنی ددی؟!

ددی لقبی بود که معمولا خودت به خودت نسبت میدادی و من ازش خوشم میومد. ما فقط دوتا همکار بودیم که حتی زمینه‌های کاریمون هم چندان مشترک نبود و با اینحال من تو رو ددی صدا میزدم.

- هیچی... یه سری طرحای زشت میکشم.

به طرحای زیر دستت که مداد ماهرانه روشون کشیده میشد نگاه کردم.

- واو! خیلی خفنن که! ببینمممم.

با لوسی خودم رو دراز کردم و چندتا از برگه‌هارو از زیر دستت کشیدم.

شخصیت‌های داستان دوتا مرد بودن که اتفاقات خنده دار و بانمک زیادی بینشون میوفتاد که باعث میشد لبخند بزنم.

- اینا... اینا دنباله دارن!

یکیشون قد کوتاه تر و بانمک بود و مدام درحال حرف زدن بود. اونیکی مردی که مقابلش نشسته بود با کمی تعجب و لبخند سعی میکرد حرفارو آنالیز کنه. تقریبا مثل یه مانگای بانمک کشیده شده بود.

چشامو ریز کردم و با دقت به پسر پرحرف نگاه کردم.

- این پسر... چقدر شبیه سوهوعه!

نیشخندی که کنار گوشم زدی رو شنیدم.

دونه دونه طرح هارو ورق زدم و با دقت تر به شخصیت ها نگاه کردم. هر چی بیشتر میرفتم جلو میفهمیدم داستان تو اونقدرا هم خنده دار نبود. داستان رفته رفته تلخ میشد. نقاشی ها داشتن شخصیت میگرفتن. یکیشون شبیه تو بود. همونی که مدام از دور پسری که شبیه سوهو بود رو نگاه میکرد.

همونی که موهاشو کنار میزد و محبت نگاهش، تو خط های نازکی که توسط مداد کشیده شده بود قابل تشخیص بود.

- تو... رو سوهو کراش داری؟!

نیشخندت پررنگ تر شد. نگاهت بهم نمی‌افتاد.

- کراش!

با تمسخر زیر لب زمزمه کردی و چیز بیشتری نگفتی.

- اونم همینجوری بود. کلی برای خودش صحبت میکرد و من فقط نگاهش میکردم. مثل این نقاشی.

نمیتونستم منکر بشم که خورده تو ذوقم. کمی خودم رو جمع و جور کردم.

چی باید بهت میگفتم؟ از اینکه اینجوری راجع بهش حرف میزدی حسودی میکردم.

سوهو! اون که با آیرین بود! داشتی درباره‌ی چی صحبت میکردی؟

حرفات رو گوشه‌ی ذهنم قایم کردم و بحث رو عوض کردم. نمیفهمیدم چی میگی.

تا اون روز. اون روز که حرفاتونو شنیدم و همه‌چیز به طرز مسخره‌ای با هم جور درومد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 08, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐈𝐧𝐭𝐨 𝐭𝐡𝐞 𝐬𝐡𝐚𝐝𝐨𝐰𝐬 Where stories live. Discover now