TREASON(part 8)

461 56 61
                                    

قسمت هشتم:خیانت
....................................
کلاه شنل سیاهشو بیشتر روی صورتش کشید و نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شه کسی اون اطراف نیست.
گرچه مطمئنا هیچکس به جنگل کافارا نمیومد اونم ساعت ۳ صبح!
یکبار دیگه آدرسو تو ذهنش مرور کرد و با خودش گفت:
_ الان سه ساله هیچ احمقی به کافارا نمیاد اونوقت من بدبخت باید بیام.
و آهی از سر عصبانی کشید.
با خودش تکرار کرد:
_ بیخیال دختر. اینجا از جنگل ممنوعه که ترسناک تر نیست!
و بعد خودش جواب خودشو داد:
_ خب اسکول، هیچوقت تنها که نرفتی اونجا. الان اینجا تنهایی!
و بعد با ناخونای بلند سیاهش، روی یکی از درختای توی راهش خراش انداخت.
بالاخره درختای بلند بهش اجازه دیدن کلبه ای کهنه رو نشون داد.
کهنه، ترسناک، تاریک و کثیف کلماتی بودند که در اولین نگاه به ذهن مردم میومد.
کلاهشو پایین داد و موهای بلندشو پشت گوشش داد.
جلو رفت و سعی کرد کفش های مشکیشو روی گیاهای هرز نگذاره.
به کپه بزرگ هیزمایی که آماده بودن آتش بگیرند نگاهی انداخت و در قدیمی رو کوبید.
یک، دو، سه ...
سعی داشت با شمردن اعداد پیچش دلش از شدت استرسو آروم کنه.
_ لعنتی اون اینجا میتونه حتی بکشتم و هیچکسم خبردار نشه!
در خونه بالاخره باز شد:
_ مشتاق دیدار بانو!
آهی کشید و پاشو توی کلبه گذاشت:
_ خیلی وقت بود کسی بانو خطابم نکرده بود شوگاشی! معمولا جادوگر و هرزه صدام میزنن!
شوگا پوزخندی زد.
_ قهوه میخوری؟
_ لطف میکنی امپراطور.
کیف پارچه ایشو روی زمین گذاشت، شنلشو درآورد و دستی به موهای موجدار پرکلاغیش کشید.
_ جایی هست بتونم شنلمو بذارم که به گوه کشیده نشه.
_ برای همین طرز حرف زدنته که کسی بانو صدات نمیزنه سویون! بزارش روی جالباسی کنار مبل.
_ معذرت میخوام امپراطور عزیز! کسی بهم نگفته شبیه پرنسسا حرف بزنم.
شوگا حرف سویونو نادیده گرفت و لیوانهای قهوه رو گذاشت رو میز.
سویون رو مبل کهنه مقابل شوگا نشست. و نگاه خیرشو به اطراف خونه دوخت.
مبلای شتری که سویون مطمئن بود اگه یکم دیگه ازشون استفاده بشه فنرش میزنه بیرون.
شومینه که احتمالا با هیزمای بیرون خونه روشن می شد.
میز چوبی که روش به جز ماگ های قهوه یک کتاب قرار داشت.
سویون به خوبی اون کتابو میشناخت:
《جادوی سیاه》
کتابی که هشت ساله پیش از طرف انجمن جادوگرها به عنوان کتاب ممنوعه برای افراد غیرجادوگر اعلام شده بود.
سویون اخمی کرد:
_ تو چرا اینو داری؟
شوگا جرعه ای از قهوش نوشید:
_ پیدا کردنش زیاد سخت نبود.
سویون پشت چشمی نازک کرد. و با خودش فکر کرد:
(اون لعنتی هیچوقت مثل ادم جواب نمیده)
_ خب امپراطور، برای چی منو به همچین آشغالدونی ای کشوندی؟
_ ما یه قراری داشتیم سویون درسته؟ من چیزی از جادو سیاه داخل قدرت واجد نگفتم و در ازاش...
_ چی در ازاش میخوای؟
_ صفحه ۸۱
_ چی؟!
شوگا نفس عمیقی کشید.
_ صفحه ۸۱ رو بخون.
سویون کتابو از روی میز برداشت و صفحه ۸۱ خوند.
_ امکان نداره!
و سعی کرد تپش قلبشو نادیده بگیره.
_ بله سویون! امکان داره. این یک معامله دوطرفست و تو مجبوری به چیزی که میگم عمل کنی.
_ میدونی اگه مامورای آزورا* متوجه بشن چی میشه؟؟ هردومونو میندازن زندان!
(ماموران آزورا، مامورایی که از طرف امپراطوری کل فرمان میگیرن؛ و بر تمام قبیله ها نظارت دارند. همچنین محافظان زندان کل)
شوگا که از دست سویون خشمگین شده بود:
_ بس کن سویون. تو مجبوری اینکارو انجام بدی و هیچ کس خبر دار نمیشه!
سویون آب دهنشو قورت داد و سرشو تند تند تکون داد.
_ باشه. ولی الان نمیتونم.
_ دیگه چرا؟!
سویون توضیح داد:
_ این یکی از سخت ترین طلسماست. به برگ باترکاپ (buttercup) و خون لیوگوستر(اگه نمیدونین برین پارت ۶ بخونین) نیاز دارم.
_ خب بیارشون
_ فکر کردی به همین سادگیه؟! باید بریم جنگل ممنوعه!
............................................
رزی سرشو بالاتر برد تا بتونه دیوار بین دو سرزمینو ببینه.
_ تلاش نکن. نامرئیه.
رزی سرشو تکون داد و با قدم های استوارش به سمت دریچه ای عجیب حرکت می‌کرد ، این دریچه تنها راهی بود که میتونستن از مرز رد شن بدون اینکه کسی اون هارو ببینه
جوهان کنار رزی وایستاد و همراه با اون از دریچه رد شد و بعد اون دو با سرزمینی تاریک و وحشتناکی رو به رو شدن که موجوداتی روح مانند و سیاه در بالای آسمان اون سرزمین در حال پرواز بودن و صداهایی گوش خراش تولید میکردند.
جوهان خیلی آروم اب دهانش رو قورت داد و به همراه رزی به سمت قصر شیاطین دریای سرخ که حتی از همون مکانی که رزی و جوهان ایستاده بودن قابل دیدن بود حرکت کردند.
با رسیدن به در اصلی قصر شیاطین اون دو ایستادند و با نگهبان های قصر رو به رو شدند که دست کمی هم از یک شیطان نداشتند ، نگهبان های قصر هم درست مثل روح هایی که در آسمان پرواز میکردند بودند.
_شما اجازه ورود ندارید!
یکی از نگهبان ها با صدای ترسناکی گفت و رو به روی رزی و جوهان ایستاد تا وارد قصر نشن.
_من رزی ملکه قبیله آنیما از امپراطوری سه گانه هستم و ایشون هم شاهزاده جوهان هستند از قبیله گلوری لایت.
رزی با خونسردی تمام گفت و به جوهان خیره شد.
_ما کار خیلی مهمی با پادشاه شما داریم که اگه نتونیم با ایشون صحبت کنیم شکست شما در جنگ با قلمرو ما حتمیه و قصد هیچ گونه کار نا شایستی نداریم و نمیخوایم به کسی آسیب برسونیم ، لطفا بزارید که وارد قصر بشیم.
جوهان گفت و به نگهبان ها که باشک به همدیگه نگاه میکردند خیره شد. که حالا از جلوی در کنار اومده بودند.
_حرکت کنید.
نگهبان گفت و پشت رزی و جوهان به همراه نگهبان دیگری شروع به حرکت کردند..
با رسیدن به در سالن اصلی قصر که پادشاه شیاطین در اونجا قرار داشت نگهبان ها اجازه ورود خواستند و بعد از دادن اجازه به همراه رزی و جوهان به سمت پادشاه شیاطین سرخ رفتند.
پادشاه با دیدن رزی و جوهان از سر جاش بلند شد و به سمت اون ها حرکت کرد.
_چه کسی این افراد رو در اینجا راه داده شما احمقا نمیدونید این ها از قبیله ای هستند که ما با اونها در جنگیم؟!
پادشاه شیاطین با عصبانیت فریاد زد که لرزی به تن همه انداخت.
قطعا ترسناک ترین فردی که در بین شیاطین پیدا می‌شد ، پادشاه اونها بود و هر کسی حتی شجاع ترین افراد با دیدن اون فرد تنشون از ترس به لرز میفتاد!
_پا..پادشاه ما خیلی مقاومت کردیم و گفتیم اجازه ورود ندارند اما اونها پا فشاری کردند و گفتن کار مهمی با شما دارن...
_ قبیله ای که ما با اونها در جنگیم چه کار مهمی میتونه داشته باشه؟!
رزی به جلو رفت و تعظیمی کرد و بعد لب زد:
_ما به اینجا اومدیم تا به شما کمک کنیم که شما در جنگ پیروز شید!
.................................
جنی پای برهنشو وارد استخر حمام بزرگ قصر کرد و داخلش نشست.
آب گرم‌ حمام پوست لطیفشو نوازش کرد.
_ اجازه دارم بانوی من؟
جنی با تکون دادن سرش به خدمتکار اجازه داد تا کارشو شروع کنه.
خدمتکار لیف صورتی رنگ آغشته به عصاره انارو روی شونه های سفید جنی کشید و باعث شد جنی چشماشو ببنده.
با بستن چشماش به یاد روز خسته کنندش افتاد؛ جادوگرا، جنگل ممنوعه و تهیونگ.
جنی متوجه نمیشد چرا با تمام وجودش دوست داره به اون پسر اعتماد کنه؟
پسری که خانوادش مادر جنیو کشته بودند.
با پایین تر رفتن لیف خدمتکار و نوازش شدن سینه های جنی توسط لیف، ذهن جنی به سمت نزدیکی به تهیونگ توی جنگل شد.
دستاشون که لحظه فرار توهم گره خورده بود. تفاوت دست های بزرگ و سبزه تهیونگ و دست های ظریف و روشن جنی.
لحظه ای که پای جنی به گیاهی گیر کرد و باعث شد تهیونگ روی اون بیوفته.
حتی از زیر تمام اون لباس ها جنی میتونست شرط ببنده که تهیونگ عضلات خوبی داره.
جنی نفسشو با صدا بیرون داد و ذهنش سمت روز جلسه کشیده شد.
کشیده شدن پاهاش روی پاهای بلند تهیونگ.
جنی گرمای زیادی حس میکرد، گرم تر از آب داغ وان حموم. هجوم خون به گونه های برجستش و نبض پایین تنش.
حالا ذهن جنی داشت به تصوراتش شاخ و برگ می داد. و حمومو برای جنی، داغ تر از قبل می کرد.
انگشتای جنی داشتن راه خودشونو به پایین تنش باز میکرد.
جنی یقین داشتم که کسی نمیتونه با وجود گلبرگ های زیاد روی آب ببینه دار چیکار میکنه.
با برخورد انگشت جنی به عضو تحریک شدش. نفسشو با شتاب بیرون داد تا ناله نکنه.
چشمای جنی خمار شده بود. و بدنش برای بیشتر لمس شدن تقلا میکرد.
انگشتشو به صورت دایره وار روی عضوش حرکت می داد و زیرلب ناله میکرد.
_ روی سینه هام حس کثیفی دارم بیشتر تمیزشون کن.
جنی سعی کرد با عادی ترین لحن بگه.
_ چشم بانو.
و لیف خدمتکار دوباره به سمت سینه های جنی رفتند. خدمتکار معصوم سعی میکرد تا حس کثیفی جنی رو برطرف کنه غافل از اینکه زیر آب جنی، حالا داره دو انگشتو روی عضوش بالا و پایین میکنه. و از سر لذت آروم آه میکشه.
جنی پاهاشو بیشتر از هم باز کرد و شدیدتر شروع به لمس خودش‌ کرد.
که صدای در حمام باعث شد تا سرش به سمت در پرت شه. لیف خدمتکاز از سینه هاش فاصله گرفت و دست خودش از عضوش دور شد و پاهاشو بست.
_ پرنسس، بانو جیسو اجازه ورود میخوان.
جنی لعنتی زیرلب لعنتی گفت و با حس خوبی که حالا از بین رفته بود. گفت:
_ بگو بیاد داخل.
و بلند شد و دستور داد که لباساشو بیارند.
جیسو وارد حمام شد و توجهی به نگاه خشمگین جنی و بدن برهنش که در حال پوشیده شدن توسط خدمتکارا بود، نکرد.
_ تمرین چطور بود بانو؟
جنی با دستش به خدمتکارا اشاره کرد که برن و خودش کمبند لباسشو بست.
_ جالب بود.
و زمانی که نگاهش به لیف رها شده کنار وان بزرگ حمام افتاد؛ باعث شد لپاش رنگ بگیرن اما اینبار از سر خجالت.
چند دقیقه پیش اون داشت با تصور وارث قاتل مادرش، خودشو لمس میکرد.
خدایا، جنی کِی اینقدر بیچاره شده بود؟
_ تونستی برای نقشه هم کاری از پیش ببری؟
اوه نه، جنی قرار بود اون‌ پسرو به خودش جذب کنه، و حالا انگار همه چیز برعکس شده بود!
_ آره خوبه، اتمام جنگ، تموم شدن ویندیا هم هست نگران نباش!
اما خوده جنی هم خیلی به حرفی که میزد اعتماد نداشت.
~پایان~
................................
سلام گایز. امیدوارم حال همتون خوب باشع🖤
متاسفانه وضع ووتا خیلی خوب نیست.
پس لطف کنین بعد از اینکه هر پارتو خوندین ووت بدید.
که انگیزه ماهم بیشتر بشه و برای ادامه فیک بیشتر تلاش کنیم.
مرسی از کسایی که حمایت میکنن، ووت میدن، کامنت میذارن و بوکو توی ریدینگ لیستشون اضافه میکن🌿💫
مراقب خودتون باشید💖

Darken than lightWhere stories live. Discover now