~That snowy day~

684 147 59
                                    


کتاب رو از جلوی صورتش کمی پایین آورد تا پسر ریز جثه کتابدار رو دید بزنه. آروم چشماش رو از سطح کتاب بالاتر آورد و به لبخند پسرک خیره شد..

هر روز میومد اینجا تا اون پسر رو ببینه و هر روز میدید که اون چجور به همه لبخند میزنه و دلبری میکنه!

دلش میخواست خودش هم کتاب میبود تا اون پسر هر روز بیاد و موقع گرد گیری قفسه ها لمسش کنه یا اینکه یکی از همون مراجعه کننده ها باشه که اون بهش یه لبخند مستطیل شکل تحویل میده!

میتونست قسم بخوره از روزی که اومده تو این کتابخونه درس بخونه یک کلمه هم نفهمیده!

حتی یه خاطره چرت هم از خودش و پسر کتابدار ثبت کرده!

اون روزی که داشت یواشکی بکهیون رو دید میزد بک به طرفش اومد و غافل گیرش کرد. هیچوقت یادش نمیره که اون روز بهش لبخند زد و با لحن مهربونی گفت:
_کتاب رو برعکس گرفتی...

و اونجا بود که تموم آرمان های چانیول از اولین هم کلامیشون فرو ریخت.. خب انتظار داشت اولین هم کلامیشون چیز بهتری باشه...

مثلا یه بار نقشه ریخت که تا آخر تایم بمونه و وقتی بک میخواد بره خونه دنبالش راه بیفته و در مورد دانشگاه و اینا ازش بپرسه اما با اون لبخندی که بک بعد از سلام کردن چانیول بهش زد فقط تونست بپرسه
_هوا چطوره؟

و بک هم لبخند معذبی بهش تحویل داد و این شد دومین هم کلامیشون که کل هیکل چانیول رو برد زیر سوال!

تو دانشگاه همش با چشم دنبالش میکنه و حواسش بهش هست ولی هنوز جرئت نکرده اعتراف کنه...
در واقع میخواست و یه روز که همه جرئتشو جمع کرد دنیا براش سیاه شد...

اون روز واقعا میخواست بهش اعتراف کنه و امیدوار بود بک قبولش کنه. دقیقا رفت همون قسمتی از محوطه دانشگاه که پاتوق بک و دوستش لوهانه و اونو اونجا تنها پیدا کرد. میخواست از خوشحالی پرواز کنه!

همون لحظه که قدم هاشو به سمت بک روانه کرد سر و کله یکی دیگه پیداش شد و خب نقشه ش رو بهم ریخت.

همونجا ایستاد تا کار اون شخص که همون لحظه اسمش رو از زبون بک شنیده بود تموم شه و بره تا با بک تنها بشه...

_سهون!!!

بک با شوق صداش کرد و ترسی به جون چانیول انداخت. سهون با لبخند کنارش نشست و از اون به بعد بود که همه وجود چانیول شد چشم و دیگه چیزی جز حلقه ای که به دست ظریف بک نزدیک میشد ندید...

اون روز دنیاش سیاه شد و همه امیدش رو از دست داد.

و خب...

کی میتونه با اوه سهون که خدای جذابیت دانشگاهه و همیشه شاگرد اوله و همه براش سر و دست میشکونن رقابت کنه؟!

𝐓𝐡𝐚𝐭 𝐬𝐧𝐨𝐰𝐲 𝐝𝐚𝐲 Where stories live. Discover now