▪︎ 𝐏𝐚𝐫𝐭 1

3.8K 234 209
                                    

«بیمار یه دختر ۲۲ ساله‌ست که سابقه حمله ی قلبی داشته. چند باری خانواده‌ش برای عمل جراحیش موافقت کردن ولی دختره حاضر نیست عمل کنه. وضعیتش روز به روز داره وخیم تر میشه. بیماریش یه بیماری مادرزادیِ رو به پیشرفته که مربوط میشه به یکی از دریچه های قلبش. علاوه بر اونا چند روزه که غذا نخورده و با سرم و آمپولا زندست. تهیونگ من دیگه کلافه شدم از دستش!»

یک نفس همه ی اینارو گفت که بعد از پایان حرفش مجبور شد یه نفس عمیق بکشه تا خفه نشه!

«هی جیمین آروم باش. میرم امروز میبینمش. درستش میکنیم.»

با کلافگی سری برای دکتر تکون داد و از اتاقش خارج شد.

از اینجور مریضا زیاد به بیمارستان میومدن و با صحبت های مشاور بلخره راضی میشدن که عمل کنن. ولی این دختر یکی از اون بیمارایی عه که ظاهرن راضی شدنش سخته و به همین راحتیا نمیشه انجامش داد.

به پشتی صندلیش تکیه داد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد. با خودش فکر میکرد که یه دختر تو این سن و سال چرا باید سابقه ی حمله ی قلبی داشته باشه و به این روز بیوفته؟ ینی فقط به خاطر ترس از جراحی حاضر نبود انجامش بده؟ منطقی نبود. حداقل اگه همچین دلیلی وجود داشت باید تا الان با صحبت های مشاور حل میشد. پس قطعا مشکل چیز دیگه ای بود.

چشماش رو بست و سعی کرد برای دقایقی هم که شده ذهنش رو از بیمارا و بیمارستان خالی کنه. محیط بیمارستان هرروز پر از دغدغه و ماجراهای جدید بود. البته که برای زندگی خلوت و خالی از هیجان تهیونگ اونقدرا هم چیز بدی نبود. ولی گاهی باعث میشد دلش بخاد چند هفته ای از محیط کارش دور بمونه و سرگرم کارای دیگه ای بشه.

بعد دقایقی استراحت، وقتی خستگی جراحی قبلی از تنش بیرون رفت دوباره روپوش سفیدش رو پوشید و از اتاقش خارج شد.
به تعدادی از بیماراش سر زد و وضعیتشون رو چک کرد. به غیر از یکی دو نفر بقیشون وضعیت خوب و رو به بهبودی داشتن و به زودی مرخص میشدن.

برگه های توی دستش رو جا به جا کرد و اونایی رو که نیاز نداشت روی میز چوبی توی دفترش گذاشت.
نگاهی به پرونده ی اون دختر که جیمین همین امروز بهش داده بود انداخت. با یه نگاه سرسری، سوابق پزشکیش رو چک کرد.
همونطور که جیمین گفته بود وضع وخیمی داشت و هر لحظه امکان حمله ی مجدد به قلبش بود. یکی از دریچه های اصلی قلبش به شدت ضعیف بود و این یعنی خون رسانی نه به قلب و نه به اعضای حیاتی دیگه ی بدنش درست صورت نمیگرفت و هر لحظه ممکن بود با یه حمله قلبی دیگه، جونش رو از دست بده.
فحشی به قوانین کشور داد که باعث میشدن بدون اجازه ی بیمار نتونه هیچ اقدامی برای پیشگیری و نجات اونا انجام بده. حداقل الان که بیمار هوشیار بود، هیچ راهی جز راضی کردنش وجود نداشت!

کلافه از دفترش خارج شد. راهش رو کج کرد و وارد راهروی سمت راستش شد. باید خودش باهاش حرف میزد. قبل از اینکه دیر بشه.

𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 𝐁𝐞𝐚𝐭Where stories live. Discover now