𝖶𝗂𝗅𝖽 𝖼𝗁𝗂𝗅𝖽

2.3K 185 93
                                    

𝖨𝖿 𝖨 𝖼𝗈𝗎𝗅𝖽, 𝖨 𝗐𝗈𝗎𝗅𝖽 𝗉𝗅𝗎𝖼𝗄 𝗍𝗁𝖾 𝗌𝗍𝖺𝗋𝗌 𝗈𝗎𝗍 𝗈𝖿 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝖾𝗒𝖾𝗌, 𝗂𝗇𝗌𝗍𝖾𝖺𝖽 𝗈𝖿 𝗍𝗁𝖾 𝗇𝗂𝗀𝗁𝗍 𝗌𝗄𝗒...

یکشنبه، 22 می 2019
Newyork, Brooklyn
(01:15am)
با دردی که تو تخت سینه اش پیچید زیر لب ناله ی ارومی کرد، میتونست به راحتی مزه و شوری خون رو تو دهنش حس کنه، این دومین ضربه ای بود که از جک میخورد.

ضربه ی قبلی درست رو گونه اش و نزدیک به چشمش برخورد کرده بود. مطمئن بود که کبود شده، این رو درست از لحظه ای احساس کرده بود که پفی که زیر چشمش بوجود اومده بود باعث شده بود تا دید چشم سمت راستش کمی، فقط کمی کم بشه.

تو جاش چرخید با چشمهایی که حالا پر از تنفر شده بود، به جک نگاه کرد، تماس کمرش با زمین خیس کوچه خلوتی که طبق معمول باعث شده بود جک گیرش بیاره یکم حالشو بهتر کرد. تو لحظه جک رو دو پاش نشست و در حالی که یقه هودی مشکی رنگشو چنگ میزد سرشو جلو برد و غرید:

_فقط بگو کجا گذاشتیشون..!!

با استینش خون گوشه لبشو پاک کرد و گفت:

_صد هزار دفعه دیگه هم بپرسی ، میگم نمیدونم..

جک اما دیگه فقط به یقش چنگ نزده بود، رسما تنشو از رو زمین فاصله داده بود و تو صورتش نفس میکشید:

_هیچکی باور نمیکنه کار تو نباشه!!

بدون هیچ تغییری تو میمیک صورتش نالید:

_اون آشغالای شما به درد من نمیخوره..پ..

خواست به حرف زدنش ادامه بده که بدنش محکم با زمین برخورد کرد.
دوباره..!!
نفسی کشید..
نفسی که همزمان هم درد و هم راحتی و به وجودش، به قلبش و به روح مریضش، روحی که بیشتر از یکسال بود بخاطر بدبختی جدیدش، اسیب دیده بود و تزریق کرد..!!

با فاصله گرفتن جک از بدنش و بلند شدنش خواست از جاش بلند شه، که درست تو همون لحظه پای جک با وجود اون کفش های مردونه سنگین رو بازوش فرود اومد ،دیگه واقعاً نمیتونست درد و تحمل کنه پس در حالی که چشمهای کشیدهاشو با درد رو هم فشار میداد ناله هاشو ازاد کرد، میتونست حس کنه رو لب های درشت جک پوزخندی نشسته که صورتشو ترسناک تر و چندش تر از هر موقع دیگه ای میکرد. صدای جک همراه با فشار پاش رو زخم چاقوئی که دو هفته پیش خورده بود بلند و باعث شد درد تو تمام بدنش پخش شه...

_اون چیزی که قائمش کردی ارزشش از جونتم بیشتره.. میدونی که اگر برش نگردونی میرم سراغ جونگین..!!

با شنیدن اسم جونگین چشمهای پر از تنفرشو که حالا به خاطر قطره های اشک کمی تیره تر از لحظه های دیگه عمرش شدهبودن باز کرد، همراه با درد فریاد زد:

𝖫𝖺𝖼𝗎𝗇𝖺 {𝖬𝗂𝗇𝖼𝗁𝖺𝗇}Where stories live. Discover now