فلیکس حلقه انگشتهاش رو دور بازوی پسر بزرگتر سفتتر کرد و مستاصل به چشمهای دوستپسرش خیره شد. حس بچه گربهی بیپناهی رو داشت که صاحبش میخواست به خاطر یه سنجاب بانمکتر تنهاش بذاره.
" لیکسی! ولم کن! جیسونگ منتظرمه." چان با دلخوری دستش رو تکون داد تا دست پسر کوچیکتر رو کنار بزنه، اما فلیکس انگشتهای کوتاهش رو محکمتر دور مچ چان قفل کرد. صداش به وضوح میلرزید و بغض راه گلوش رو بسته بود، مثل این بود که تمام دلتنگیها و اشکهای نریختهاش حالا برای شکستن اون بغض تمنا میکردند.
" فقط همین یه بار رو میشه نری؟ اصلا چرا تو باید کسی باشی که باید ببوسیش؟ میتونه هیونجین رو ببوسه یا... یا جونگین! هردوشون سینگلن یادته؟" چان چشمهاش رو رول داد و انگشتهای کشیدهاش رو روی دست پسر کوچیکتر گذاشت و با فشار کوچیکی جداشون کرد.
" میشه کمتر بچه بازی دربیاری، لی فلیکس؟ نکنه به جیسونگ اعتماد نداری؟"
" لعنتی، تنها کسی که من بهش اعتماد ندارم تویی!" فلیکس داد زد و لب پایینش رو گاز گرفت تا اشکهاش رو کنترل کنه، دلش نمیخواست گریه کنه؛ نه بعد از این همه مدت که همه اشکهاش رو از پسر روبهروش مخفی کرده بود. چان جوری رفتار میکرد انگار بوسیده شدن توسط بهترین دوستت چیز خیلی عادیایه. البته بود... برای چان بوسیدن آدمهایی به غیر از دوستپسرش، عادی بود.
وقتی یه کار بدی رو بارها و بارها انجامش بدی، دیگه برات عادی میشه! دفعه اولش ممکنه بترسی و نیمه راه از انجام دادنش منصرف بشی. دفعه دوم با ترس انجامش میدی و شاید هم پشیمون بشی. دفعه سوم دیگه ترس کم کم از بین میره و فقط پشیمونی بعدش میمونه. دفعات چهارم و پنجم دیگه پشیمون نمیشی، میدونی کارت اشتباهه ولی اهمیت نمیدی. هرچی بیشتر جلو بری، دلیل برای توجیه کارت پیدا میکنی؛ و کم کم ترس، پشیمونی، عذاب وجدان و تمام حسهایی که شاید میتونستند جلوی تو رو از انجام اون کار بگیرند، تبدیل میشند به لذت، رضایت، و صدایی توی سرت که میگه هیچ چیز اشتباهی راجع بهش وجود نداره.
چان انقدر این کار رو تکرار کرده بود، که نه تنها دیگه اشکالی در انجام دادنش نمیدید؛ حتی جلوی چشمهای پسری که عاشقانه دوستش داشت، با افتخار راجع بهش حرف میزد و شوخی میکرد.
چندبار؟
فلیکس بارها به فکر کرده بود که چندبار تن پسر به دست غریبهها لمس شده؟ چندبار یه غریبه دلیل لذتش بوده؟ فلیکس کافی نبود؟ تمام تلاشی که برای راضی نگه داشتن چان میکرد، بیتاثیر بود؟
شاید توهم بود، شاید هم نه اما چشمهای چان تاریکتر شدند؛ نفس پر از حرصی کشید و گفت:" فکر کردم راجع بهش حرف زدیم لیکس! تو اول رابطمون گفتی با روش زندگی من مشکلی نداری. چی شد الان که دوستت بهم نیاز داره یادت افتاده که با بودن من با دیگران مشکل داری؟" لحن سرد چان مثل تیکههای شیشه توی قلب فلیکس فرو رفت.
YOU ARE READING
𝐒𝐞𝐞𝐢𝐧𝐠 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐮𝐠𝐡 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬 ◜𝖬𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀◞
Fanfiction🍸◗𝖥𝗂𝖼 ⊲ 𝗦𝗲𝗲𝗶𝗻𝗴𝗧𝗵𝗿𝗼𝘂𝗴𝗵𝗬𝗼𝘂𝗿𝗘𝘆𝗲𝘀 ⊳ 𝖲𝗍𝗋𝖺𝗒𝖪𝗂𝖽𝗌 ⤍𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚 ⫶ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘔𝘺𝘴𝘵𝘦𝘳𝘺, 𝘗𝘢𝘳𝘢𝘯𝘰𝘳𝘮𝘢𝘭. ⤍𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚𝙨 ⫶ 𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨, 𝘞𝘰𝘰𝘩𝘰, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘭𝘪𝘹, 𝘚𝘦𝘤𝘳𝘦𝘵. ⤍𝘼𝙪𝙩𝙝𝙤𝙧 ⫶ 𝘋𝘦𝘣𝘰𝘳𝘢�...