وقتی از رفتن جیسونگ مطمئن شد، استیکها رو روی درامست ول کرد و نفسش رو بیرون فرستاد. عصبی بود و دستهاش لرزش نامحسوسی داشتند. جیسونگ روز به روز بیشتر روی اعصابش راه میرفت؛ یه پسر لوس که با پول و ثروت پدر و مادرش به همه چیز رسیده بود و حالا هم داشت با این کارهاش زندگی آروم و بیحاشیه مینهو رو به هم میریخت...
از کابین ضبط خارج شد، کاپ آمریکانو رو از روی میز برداشت و دو به شک، کمی ازش نوشید. اون بچه واقعا این همه راه تا استارباکس رفته بود تا فقط این رو بخره؟
همونطور خیره به کاپ توی دستش نگاه کرد، چرا باید این کار رو میکرد؟ با معذرتخواهی کردن از مینهو چی عایدش میشد؟ چرا پسری مثل جیسونگ باید انقدر مصرانه به دنبال بخشش میبود؟ شاید میترسید مینهو چیزی به مطبوعات بگه؟ یا... یا چی؟ چه دلیلی ممکن پشت این کارش باشه؟
" شاید واقعا فقط بخششت رو میخواد؟"
هوفی کشید و صدای آزاردهنده افکارش رو پس زد. به سمت سطل زبالهی گوشهی اتاق رفت، حیف اون بچه این همه راه رو برای هیچی رفته بود.
دست خودش نبود؛ عصبانیتش از جیسونگ فقط بیشتر میشد و هیچ دلیل خاصی براش نداشت. درسته از این که زیر تهمت کسی بره متنفر بود و از این که ازش استفاده بشه هم همینطور؛ اما واقعا هیچکدوم به اندازهای بزرگ نبودند تا بخواد اینقدر بچگانه رفتار کنه.
به کاپ آمریکانو خیره شد، مایع غلیظ داخلش با حرکتهای کوچیک مینهو به نوسان میافتادن و تکههای یخ با برخورد به هم و دیواره صدای شلپ شلپ خوشایندی ایجاد میکردند. دستش روی سطل زباله بیحرکت مونده بود و نمیتونست خودش رو مجاب به دور ریختنش بکنه.
" معذرت میخوام... فقط اومدم این رو بهت بدم و... ازت به خاطر اتفاقی که بینمون افتاده بود، عذرخواهی کنم!"
سرش رو به طرفین تکون داد و درحالی که نگاهش رو از کاپ میگرفت، زیر لب زمزمه کرد:" اسرافه..." و کاپ رو عقب کشید. درسته؛ برای مینهویی که حداکثر استفاده رو از همه چیز میبرد، دور انداختن یه کاپ پر نوشیدنی تقریبا غیرممکن بود؛ دلیل این که کاپ رو دور نریخت هم همین بود، نه چیز دیگهای.
دستی توی موهاش کشید و از استودیو خارج شد. یک ربع دیگه کلاسش شروع میشد و وقت داشت تا یه سر به دوستانش بزنه.
موبایلش رو در آورد و برای وویونگ پیام فرستاد:" کجایید، احمقا؟"
" پاتوق همیشگی، احمقم خودتی."
لبخندی روی لبش نشست و با دو به سمت پشت بوم دوید؛ جایی که مینهو و اکیپ غیرعادی دوستهاش جمع میشدن و اهمیتی به غیرقانونی بودن کارشون نمیدادند.
" هی بچهها ببینین کی اینجاست، لینو! دوباره کجا غیبت زد؟" مینهو ابرویی برای یونسانگ بالا انداخت و گفت:" استودیوی ضبط. میخواستی کجا باشم؟ در حال لاس زدن با کراشم؟"
" یا... این حرفت رو با من بودی؟" وویونگ از طرف دیگه داد زد و با قیافهی اخمویی به پسر خیره شد.
" تو دوست پسر داری، وویونگ! منظورش با جونگه که هنوز توی مرحلهی لاس زدنه." چانگبین با خنده گفت و ابرویی برای هونگجونگ بالا انداخت. همه میدونستند هونگجونگ این دوماه اخیر رو درحال لاس زدن با کراشش بوده و این به نوعی شوخی بینشون تبدیل شده بود.
پسر دیگه جرعت اعتراف کردن نداشت، ولی بیست و چهار ساعت روز رو در حال لاس زدن با جئونگ یونهو، دانشجوی پزشکی، بود و جالبتر اینکه همه به جز خودِ یونهو از این قضیه خبر داشتند.
" همتون بیشعورید... کاریش نمیشه کرد." هونگجونگ با حرص گفت و موبایلش رو پایین آرود." حداقل من دارم تلاشم رو میکنم... شما احمقا تا حالا یه رابطهی درست حسابی هم نداشتید. به غیر از وویونگ، که میتونیم کلا فاکتورش بگیریم؛ مطمئنم سان هیونگ باهاش مونده چون دلش برای این عقب مونده میسوزه!"
وویونگ با شنیدن این حرف از جاش بلند شد و خواست به سمت هونگجونگ بره که یونسانگ مانعش شد:" خیلی خب! بهتر نیست کونتون رو جمع کنید و برید سرکلاسهاتون؟ یا، جونگا، تو مگه امتحان نداشتی؟"
چانگبین با خنده به سمت مینهو برگشت و گفت:" چرا شر درست میکنی؟ بذار این بدبختا نفس بکشن..." مینهو لبخند شیطانی زد و گفت:" وقتی حرص میخورن و با هم دعوا میکنن، دلم خنک میشه."
" تو خود شیطانی!" یونسانگ خودش رو به دو پسر دیگه رسوند در حالی که کوله پشتیش رو توی سر مینهو میکوبید، کاپ آمریکانو رو که تا نیمه خورده شده بود رو از دست پسر بیرون کشید. " این تایم کلاس ندارم... باهاتون میام دانشکدهی هنر رو ببینم." و چندقلوپ از نوشیدنی توی دستش نوشید.
مینهو با نگاه عاقل اندر صفیحی به سمت چانگبین برگشت و گفت:" اوه راستی اون پسره که کارآموز شده بود هم توی دانشکدهی هنره؟" چانگبین خیلی زود متوجه شد منظور از اون پسر دقیقا کیه و با شوخی دوستش همراه شد:" آره... چه تصادفی! اونم یه دانشجوی موسیقیه."
" خفه میشید یا نه؟" با این حرف یونسانگ دو پسر دیگه شروع کردند به خندیدن؛ بیرحمانه بود اما اونها اهمیتی به گوشهای سرخ دوستشون نمیدادند.
" جیسونگ اومد دیدنت؟" چانگبین به آرومی لب زد و با آرنجش تلنگری به مینهو زد تا بهش نگاه کنه، مینهو به سمت پسر برگشت و گفت:" اوهوم. اومد تو استودیو، و آهنگی که قرار نبود به احدی نشون بدم رو شنید... دلم میخواست دندونای سنجابیش رو توی دهنش خورد کنم."
" تو زیادی بهش سخت میگیری... بیخیال مرد؛ یکم کوتاه بیا، قضیه انقدرها هم بزرگ نبود." یونسانگ نصیحتگرانه به سمت دوستش برگشت و گفت:" من امروز دیدمش... بچهی خوبی به نظر میرسید، بهتر نیست دیگه زیاد گندش نکنید؟"
مینهو چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:" اون عین دُم افتاده دنبالم، من که همون روز اول بهش گفتم بیخیال شه."
چانگبین ایستاد و به تبعش، دو پسر دیگه هم ایستادند؛ پسر به نظر واقعا ناراحت میاومد، دستی توی موهاش کشید و با لحنی جدی گفت:" مینهو... فکر نمیکنی خیلی بچگانهاس؟ تو داری عین بچهها لج میکنی، در حالی که تمام چیزی که اون پسر ازت میخواد اینه که یه بار واقعا بهش بگی بخشیدیش. با این کارهات... متاسفم که این رو میگم ولی اینطور به نظر میرسه نفرتت فقظ به خاطر اینه که اون پسر تو رو یاد-"
مینهو حالتی تدافعی به خودش گرفت، اخمهاش رو تو هم کشید و با لحن تندی به پسر توپید:" یوجین و جیسونگ هیچ چیزشون شبیه به هم نیست!"
چانگبین سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:" من که حرفی از یوجین نزدم!" مینهو یخ کرد و با چشمهای بهت زدهاش به پسر دیگه خیره شد؛ حق با چانگبین بود، اون حرفی از یوجین نزده بود، اما مینهو اسم تنها کسی که به ذهنش رسید رو به زبون آورده بود. بعد از سالها با هم بودن، چانگبین خوب شناخته بودش.
" خیلی خب، بینا! بس کن! هی مینهو، کجا میری؟" قبل از اینکه یونسانگ حرفش رو تکمیل کنه، مینهو از دو پسر دور شد و به سمت ساختمون موسیقی پاتند کرد.
یونسانگ نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:" مجبور بودی حرف بزنی؟ تو میدونی چقدر از این موضوع متنفره و بازم بحثش رو پیش کشیدی... گاعد! گاهی وقتا دلم میخواد با همین دستام خفت کنم." چانگبین خواست حرفی بزنه که با چیزی که دید چشمهاش گرد شد و زیر لب فحش ریزی داد و به سمت مینهو دوید.
***
فلیکس با دیدن مینهو که به سمت دانشکده موسیقی میرفت، نفسش رو عصبی توی سینش حبس کرد و دوباره رها کرد. مینهو همونطور که فلیکس امیدوار بود، کاپ نیمه پر کافی توی دستش داشت و کاملا بیتوجه به اطرافش داشت به سمت در ورودی میرفت.
فلیکس وقت دیگهای برای فکر کردن نداشت، پس پا تند کرد و درست جلوی پلههای ورودی، تنهاش رو به مینهو کوبید. برخوردش شدیدتر از انتظارش بود، تعادلش رو از دست داد و روی زمین جلوی پای پسر کوچیکتر زمین خورد، اما با حس خیسی هودیش لبخند روی لبش نشست.
" فاک! حالت خوبه؟ چیزیت که نشده؟" مینهو با نگرانی پرسید و بازوی پسر دیگه رو گرفت و بلندش کرد و با دیدن فلیکس چند لحظه خشکش زد، اما سریع اخمهاش رو توی هم فرو برد و با حرص گفت:" بازم تو؟ ببینم تو و اون دوست سنجابت نمیحواید دست از سر من بردارید؟"
فلیکس اخم ریزی کرد و در حالی که به هودش اشاره میکرد:" تو بودی که حواست به جلوی پات نبود، اونوقت داری به من میتوپی؟ ببین با هودیم چیکار کردی!"
مینهو انگار که تازه متوجه لکهی بزرگ قهوه روی هودی پسر شده بود، نگاهی به کاپ خالی آمریکانو و دست خودش که خیس شده بود انداخت.
فلیکس توی دلش آرزو کرد تا مینهو همونطور که وویونگ میگفت جوابش رو بده و همه چیز طبق نقشه پیش بره...
مینهو اخم کرد و فلیکس که سعی میکرد اخم بین پیشونیش رو حفظ بکنه زیر لب غرغر کرد:" این هودیم رو خیلی دوست داشتم... نگاهش کن ببین به چه روزی افتاده!"
" وات ده... چی شده؟"
فلیکس به سمت یونسانگ برگشت با دیدن دو پسر دیگه نفسش رو خیلی آروم بیرون داد و سعی کرد آرومتر باشه. حالا که یونسانگ پشتش بود و باید آروم با نقشه پیش میرفت.
فلیکس با مظلومیتی ساختگی گفت:" هیچی... من... من دیگه میرم!" و با لبهای آویزونی روش رو از مینهو برگردوند و خواست ازش فاصله بگیره، که صدای زمزمههای یونسانگ رو شنید و لبخند ریزی روی لبش نشست.
" هیونگ! باید براش جبران کنی! لباسش کاملا خراب شده بود..." و بعد صدای زمزمههای نامفهوم و معترضانهی مینهو که سعی میکرد یونسانگ رو راضی به خفه شدن بکنه، همراه شد با موافق چانگبین و طولی نکشید که صدای کلافهی مینهو به گوش فلیکس رسید.
" وایسا! خسارتت هر چی هست بگو تا پرداخت کنم."
فلیکس که هنوز فاصلهی چندانی از پسر دیگه نگرفته بود، آروم به سمت مینهو برگشت و بدون این که فرصت رو برای تعارف کردن از دست بده، گفت:" برام نوشیدنی بخر!"
" چی؟" مینهو سردرگم به پسر خیره شد که با لبخندش سعی در خر کردنش داشت و گفت:" منظورت چیه؟"
" برای خسارت، برام نوشیدنی بخر!" و دست مینهو رو گرفت و به سمت تریای دانشکده کشید.
مینهو کارت بانکیش رو به مسئول تریا داد و با حرص به فلکس خیره شد که با لبخند کارهاش رو زیر نظر داشت. دو بطری قهوهی سردی که فلیکس انتخاب کرده بود رو به دست پسر داد و گفت:" من دیگه میرم." اما قبل از این که بتونه از جاش تکون بخوره. فلیکس یکی از بطریها رو به سمتش گرفت و گفت:" باهام بنوش سونبه، باید حرف بزنیم."
مینهو انگار که قصد اصلی پسر رو حدس زده باشه، پوزخند زد و ناباورانه خندید.
" ببینم... این کارت برنامهریزی شده بود؟"
فلیکس شونهای بالا انداخت و گفت:" تنها راهی که میتونستم مجبورت کنم به حرفهام گوش کنی همین بود، سونبه!"
***
توی کلاس آخر، تاریخ موسیقی، سعی میکرد تماما روی درس تمرکز کنه، اما از نیم ساعت دوم، داشت زیر نگاههای گهگاه جیسونگ له میشد؛ انگار کلاس درس هرچی عذابآورتر میشد، طولانیتر هم میشد. بدتر از همه درد مچ دستش بود؛ دقیق نمیدونست از کی ولی مچ دستش دوباره درد گرفته بود. زیر لب لعنتی فرستاد و خودکارش رو روی میز گذاشت، اگه یه کلمهی دیگه مینوشت، دستش کنده میشد.
بالاخره استاد کلاس رو تعطیل کرد و مینهو نفسش رو با آسودگی بیرون فرستاد؛ در حالی که به آرومی کتابهاش رو توی کیفش جا میداد به دانشجوهایی که از کلاس بیرون میرفتند خیره نگاه میکرد.
کتاب تاریخش رو با دست راستش برداشت و با پیچیدن درد نفس گیری توی مچ دستش، کتاب روی زمین افتاد؛ مینهو با شوک به دستش که میلرزید نگاهی انداخت و سریع مچ دستش رو با دست دیگهاش پوشوند تا جلوی لرزشش رو بگیره. مدتها بود درد نداشت، انقدر که تقریبا فراموش کرده بود که همچین دردی وجود داره، اما انگار بدنش هم میخواست روزش رو خراب کنه.
" اینو انداختی!" به سمت صدا برگشت و با دیدن جیسونگ که کتاب به دست و با لبخند گندهای روی صورتش جلوش وایستاده بود، اخم ریزی روی پیشونیش نشست؛ اما زود کنترلش کرد و با لحن مودبی گفت:" ممنون." و کتاب رو با دست چپش گرفت و توی کیفش گذاشت.
جیسونگ که از لحن سرد پسر مایوس نشده بود گفت:" میخوای تا یه جایی برسونمت؟ فکر کنم این کلاس آخرت بود... درسته؟"
مینهو کیفش رو روی شونهاش انداخت و گفت:" نیازی نیست، خودم میرم." و خواست از پسر فاصله بگیره که جیسونگ با لحن ذوقزدهای گفت:" تو فحشم ندادی! این یعنی الان رو مود خوبی هستی؟"
" نه." پسر بزرگتر به آرومی لب زد و سریع از کلاس خارج شد؛ دلش یه دوش آب گرم و غذا میخواست و برای داشتن هر دوی اینها باید به موقع به خونه میرسید تا قبل از تایم کارش وقت داشته باشه.
***
" مینهویا، من شیفتم تمومه؛ خودت دونهها رو میاری تو؟" مینهو نگاهی به ساعتش انداخت، ۱۲ شب بود؛ لبخندی به صورت یونهی زد و گفت:" آره برو. فردا میبینمت، نونا." دختر با برداشتن کیفش دستی برای مینهو تکون داد و از کافه بیرون رفت و پسر رو با صدای دیلینگ دیلینگ آزار دهندهی آویز بالای در تنها گذاشت.
مینهو نگاهی به کافیشاپ انداخت؛ به جز دو تا زوج هیچکس دیگهای اونجا نبود، اما باید تا دو ساعت دیگه شیفت میموند. آهی از خستگی کشید و در حالی که بدنش رو کش و قوس میداد، از در بیرون رفت تا کارتنهای دونهی قهوه رو داخل بیاره.
هوا نسبتا سرد بود و به خاطر بارونی که باریده بود، بوس خاک خیس خورده همه جا رو پر کرده بود؛ به محض بیرون رفتن از کافه، نفسش رو پر از اون هوا کرد و به ریههاش فرستاد. هنوز میتونست صدای چکه کردن قطرات آب رو از تابلوی کافه روی زمین خیس رو بشنوه و این حس خیلی خوبی بهش میداد.
به سمت جعبههای روی هم چیده شدهای که زیر سایبون قرار گرفته بودند رفت؛ در حالت عادی دونهها رو همونجا میگذاشتند بمونه، اما بعد از بارونی که باریده بود، دونهها نم میگرفتند و دیگه به درد نمیخوردند.
اولین جعبه رو برداشت و داخل کافه برد؛ مشتریها با آرامش پشت میزهاشون نشسته بودند، نوشیدنیهاشون رو میخوردند و اهمیتی به مینهو نمیدادند.
همونطور که جعبه دوم رو هم داخل میبرد، با حس درد مچ دستش چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد؛ سریع جعبه رو توی انبار گذاشت و مچش رو بین انگشتهاش فشار داد. " چه مرگت شده تو...!" پوفی از سر کلافگی کشید؛ هنوز چهارتا جعبهی دیگه اون بیرون بود و درد دستش انقدری بود که اعصابش رو به هم بریزه.
با عجز بیرون رفت و جعبهی سوم رو به هر زحمتی بود داخل آورد، اما وقتی جعبهی چهارم رو بلند کرد، مچ دستش تیر کشید و انگشتهاش شل شدند؛ جعبه با صدای نسبتا بلندی روی زمین افتاد و بسته قهوهی کوچیکی توی چالهی کوچیک آب افتاد.
" فاک!" سریع خم شد تا دونهها رو جمع کنه، اما همشون خیس و بلااستفاده شده بودند. " اینا دیگه به درد قهوه درست کردن نمیخورن."
با حس حضور کسی کنارش، سرش رو بلند کرد؛ جیسونگ با لبخند بانمکی کنارش نشست و گفت:" فقط میخوام کمک کنم... دعوام نکن!" و بیتوجه به چشمهای گرد شدهی مینهو، جعبه رو از روی زمین خیس بلند کرد و داخل کافه بر.
پسر بزرگتر از جاش بلند شد و دونههای خیس قهوه رو توی سطل زباله ریخت و دونههای تمیزتر رو همراه خودش داخل برد. جیسونگ جعبه به دست وسط کافه ایستاده بود و با دیدن مینهو سریع پرسید:" کجا بذارمش؟"
جیسونگ، سرش رو آروم تکون داد و سعی کرد به این که جیسونگ اونجا چیکار میکرد فکر نکنه و به سمت انبار اشاره کرد.
پسر سری تکون داد و جعبه رو توی انبار گذاشت و بیتوجه به چشمهای حیرت زدهی مینهو دو جعبهی دیگه رو هم داخل برد و بعد با همون لبخند که انگار به صورتش چسبونده بودند، پیش مینهو برگشت. " میشه یه قهوه سفارش بدم؟"
مینهو چند لحظه به پسر خیره شد و بعد انگار که تازه یادش اومده باشه چطور باید حرف بزنه گفت:" تو... اینجا چیکار میکنی؟"
پسر کوچیکتر لبخند خجالت زدهای زد و در حالی که دستش رو پشت سرش میکشید، گفت:" خب... یه جورایی... دنبالت کردم؟"
مینهو همونطور به پسر دیگه خیره شده بود؛ چی باید میگفت؟ شاید میتونست به چانگبین دروغ بگه، اما به خودش نمیتونست؛ جیسونگ مثل یه نوستالژی شده بود براش... نوستالژی؟ بهتر بود بگیم تراژدی! اون خاطرات شخصی رو زنده میکرد که خودش برای مینهو مرده بود و این همون چیزی بود که باعث میشد اطراف پسر عصبانی بشه.
جیسونگ عین کنه بهش چسبیده بود مهم نبود چقدر بهش میگفت که ازش دور بمونه، اون سنجاب همچنان کار خودش رو میکرد. اولها فقط عصبانی بود چون جیسونگ ازش استفاده کرده بود؛ اما حالا... بچگانه بودن قضیه برای خودش هم قابل لمس بود. نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:" قهوهی خالی؟"
جیسونگ با شنیدن این، لبخند آدامسی زد و سرش رو تکون داد؛ چشمهای پسر سنجابی میدرخشیدن و این کمی عجیب بود.
وقتی مینهو برای حاضر کردن قهوه پشت پیشخون برگشت، جیسونگ با خوشحالی پشت یکی از میزها نشست و نفسی از آسودگی کشید؛ مینهو امروز بعد از کلاس تاریخشون عوض شده بود، دیگه انقدرها هم عصبانی به نظر نمیرسید؛ هرچند هنوز هم سرد برخورد میکرد.
مینهو بعد از چند دقیقه با سینی به سمت جیسونگ اومد، دو کاپ قهوه و یه تیکه کیک شکلاتی رو روی میز گذاشت و بعد از گذاشتن سینی روی پیشخون، مقابل چشمهای متعجب جیسونگ پشت میز نشست. " خب... داشتی میگفتی... چرا تعقیبم کردی؟"
جیسونگ خجالتزده خودش رو جلو کشید و گفت:" اومدم معذرت خواهی. هم برای اتفاقی که اون روز افتاد و هم برای اینکه آهنگت رو بیاجازه گوش کردم."
مینهو نگاه خیرهاش رو به بخاری که از قهوهاش بلند میشد داد، از همین فاصله هم میتونست بوی قهوه رو حس کنه و این واقعا لذت بخش بود.
" تو داری عین بچهها لج میکنی، در حالی که تمام چیزی که اون پسر ازت میخواد اینه که یه بار واقعا بهش بگی بخشیدیش."
" جیسونگ اونی که فکر میکنی نیست... کاری که ماها اون روز انجام دادیم اشتباه بود ولی... راستش... جیسونگ تقصیری نداشت، اون لحظه کاری که فکر میکرد موثره رو انجام داده بود... بهش مهلت بده تا حرفش رو بده!"
دستش رو به آرومی توی موهاش فرو برد و موهای لختش رو از جلوی چشمهاش عقب کشید، با برداشتن دستش، موهاش با نافرمانی دوباره روی چشمهاش ریختند.
باید این نفرت احمقانه رو همین جا تموم میکرد پس با لحن نرمی به سمت پسر برگشت و گفت:" اشکالی نداره. کل قضیه یه سوتفاهم بچگانه بوده." و لبخند نصفه نیمهای تحویل پسر کوچیکتر داد و فنجون قهوهاش رو بالا آورد تا کمی ازش بنوشه.
پسر کوچیکتر لبخند زد و با خوشحالی گفت:" واقعا؟ واقعا معذرت خواهیم رو قبول کردی؟" مینهو سری برای پسر تکون داد و گفت:" آره! و ممنون که کمکم کردی."
جیسونگ به پسر خیره شد؛ تمام مدت منتظر همچین لحظهای بود اما الان هیچ چیز برای گفتن نداشت. چی باید میگفت؟ اصلا یه درصد هم انتظار نداشت همچین اتفاقی بیفته. باید یه کاری میکرد... الان وقتش بود.
ولی اگه همچین درخواستی از مینهو میکرد، پسر دیگه ازش متنفر میشد، حتی بیشتر از قبل. اصلا چرا باید اهمیت میداد؟ مینهو و جیسونگ بعد از اون نامه دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیدیدند و جیسونگ دلیلی برای خحالت کشیدن نداشت؛ پس چرا انقدر از گفتنش حس بدی داشت؟
نفس عمیقی کشید، افکارش رو به پس ذهن پرهیاهوش فرستاد و بی مقدمه گفت:" پس... میشه یه لطفی بهم بکنی؟"
آنیونگ یوروبون:)
ممنون که فیکم رو میخونید و ممنون که تا اینجا حمایتم کردید، لطفا نظر یادتون نره، عزیزای دلم
ماچ به کله یَک یَکتون3>
امیدوارم لذت ببرید:)
این دفعه به جای شرط ووت، شرط کامنت میخوام بذارم...
شرط نظر برای آپ سر وقت پارت بعدی +۴۰
YOU ARE READING
𝐒𝐞𝐞𝐢𝐧𝐠 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐮𝐠𝐡 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐄𝐲𝐞𝐬 ◜𝖬𝗂𝗇𝗌𝗎𝗇𝗀◞
Fanfiction🍸◗𝖥𝗂𝖼 ⊲ 𝗦𝗲𝗲𝗶𝗻𝗴𝗧𝗵𝗿𝗼𝘂𝗴𝗵𝗬𝗼𝘂𝗿𝗘𝘆𝗲𝘀 ⊳ 𝖲𝗍𝗋𝖺𝗒𝖪𝗂𝖽𝗌 ⤍𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚 ⫶ 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘔𝘺𝘴𝘵𝘦𝘳𝘺, 𝘗𝘢𝘳𝘢𝘯𝘰𝘳𝘮𝘢𝘭. ⤍𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚𝙨 ⫶ 𝘔𝘪𝘯𝘴𝘶𝘯𝘨, 𝘞𝘰𝘰𝘩𝘰, 𝘊𝘩𝘢𝘯𝘭𝘪𝘹, 𝘚𝘦𝘤𝘳𝘦𝘵. ⤍𝘼𝙪𝙩𝙝𝙤𝙧 ⫶ 𝘋𝘦𝘣𝘰𝘳𝘢�...