l e t t e r s i x

169 43 11
                                    

دارلینگ،
کی میای خونه
هر روز بدون تو خسته کننده تر میشه

من بدون تو ناقصم
با هر بار بیدار شدن و به خواب رفتن وقتی تو نیستی بهم درد میده
من میخوام‌ برگردی خونه، همین الان
من الان به تو احتیاج دارم
من بیشتر از هوایی که نفس میکشم، نیازمند توعم

من دوس-

"مارک؟"

مارک دست از نوشتن برداشت، نگاهش رو به پسری که مقابلش ایستاده بود سر داد و برای نشون دادن کنجکاویش ابرو هاش رو بالا انداخت.

"میدونی... خیلی وقته ندیدیمت. منو بچه ها دلمون برات تنگ شده، جای خالیت هر لحظه حس میشه."

لب پایینش رو گزید و فشار انگشتاش دور مداد رو بیشتر کرد. "م-من فقط حال بیرون رفتنو ند- ندارم"

آهه‌ش رو توی گلو خفه کرد و بین موهاش دست کشید

"چرت نگو! هم تو و هم من خیلی خوب میدونیم چرا دیگه بیرون نمیای. ما چند ماهه ندیدیمت دقیقا از وقتی که ج-" جینیونگ با دیدن کاغذ زیر دست مارک متوقف شد

"این چه کوفتیه؟" خوندن متن روی کاغذ، فکش رو منقبض کرد. "یکی دیگه؟ مارک محض رضای فاک تو هیچ جوا-"

مارک جمله جین رو قبل از تموم شدن قطع کرد

"بس کن. فقط ساکت شو لعنتی. اون جواب نمیده. اینو میفهمم. ماه هاس که فهمیدم ، نمیخواد جوابمو بدا اما ربطی به این نداره که دیگه منو دوس نداره یا از علاقش کم شده!" بدنش بخاطر شدت گریه‌ش به بالا و پایین پرت میشد

"این تنها راهیه که ارومم‌ میکنه، فقط اینجوری میتونم احساساتمو خالی کنم. وقتی می‌میفرستمشون برگردونده میشن و هر بار پستچی با نگاه رقت انگیزش تحقیرم میکنه. اون فک میکنه من دیوونم. فکر میکنه یه پسر بچه تنهام که منتظر معشوقه از دست رفتش از جنگ برگرده! "

جینیونگ سعی کرد خودشو به مارک برسونه که در باز شد و یونگجه با گیجی به داخل سرک کشید. مارک از جینیونگ دور شد و صدای هق هقاش بلند تر شد. قطرات شفاف اشک مثل آبشار خروشان روی گونه های خیسش فرود میومد

"جینیونگ ، چیکار کردی؟ قرار بود یه سوال ساده بپرسی، چی گفتی بهش؟"

جینیونگ در تلاش برای جواب دادن مِن مِن کرد اما همین صدای ضعیفشم بین فریاد مارک گم شد

"جکسون هیچوقت برنمیگرده. منظورم این نیست که اون کس دیگه ای رو بعد جنگ پیدا کرده. جکسون هیچکسو به اندازه من دوست نداره. اون رفته! برای همیشه، اون هیچوقت بر نمیگرده!"

حالا سه پسر دیگه که تازه از پله ها بالا اومده بودن، وارد خونه شده بودن، از دیدن منظره پیش روشون شوکه شده بودن و نگاهشون رو برای سر درآوردن از ماجرا اطراف میچرخوندن

در حالی که بی صدا هق هق میکرد جعبه نسبتا سنگینی رو به سمت جینیونگ پرتاب کرد و بعد گوشه دیوار به پایین سر خورد و گریه هاش رو ادامه داد. زمانی که جینیونگ در جعبه رو باز کرد، موجی از نامه ها مثل امواج سونامی به بیرون خزیدن.

یونگجه به طرف مارک رفت تا شاید بتونه کمکی برای بهتر شدن حالش کنه

برای چند دقیقه، یکی گوشه میز مارک نشسته بود و نامه هایی که با اشک های شور مارک خیس شده بودن رو دونه دونه میخوند. جینیونگ با رسیدن به یه نامه خاص و خوندن اولین کلمه اون همه چیزی که نیاز داشت رو فهمید

جکسون مرده بود.

~~~

شاید گیج شده باشید؛
اون باکسی که مارک به جین داد نامه هایی بود که از جنگ براش فرستاده می‌شد.
بقیه فک میکردن جکسون مارکو ول کرده ولی خب..

پایان.

 ᴅᴇᴀʀ ᴅᴀʀʟɪɴɢ |ᴍᴀʀᴋꜱᴏɴWhere stories live. Discover now