part4

40 10 7
                                    

جی بی :
سرشو انداخته بود پایین و تقریبا سریع زیر اون بارون که دیگه حالا خیلی شدید شده بود و اون رو کاملا خیس کرده بود تو جهت مخالف خونه حرکت میکرد. بلند شدم و داد زدم
_ولی چی؟!
میخواستم بدوم دنبالش اما انگار پاهام به زمین چسبیده بودن نمیتونستم حرکتشون بدم. شوک شده بودم. همونجوری بی حرکت به رفتنش زل زدم اما انقدر بارون شدید شده بود که کاملا از جلوی چشمم پنهون شده بود، عین روح فقط زل زده بودم به اون نقطه ای که یونگی ازش رفته بود. روی زانوهام افتادم
چنگ زدم به زمین و اشکام شروع کرد به ریختن، بلند بلند گریه میکردم و داد میزدم، اشکام با بارون باهم قاطی شده بود. هدفونم رو گذاشتم و آهنگ  2U رو پلی کردم. اون روز از ۶ عصر که باهم به اون پارک رفته بودیم تا ۴ صبح توی خیابونای سرد سئول راه رفتم. آفتاب داشت طلوع میکرد که کلیدمو از جیبم درآوردم و در رو باز کردم. شوگا خونه نبود. نگرانش شدم. به جینیونگ(همکلاسیمون ) زنگ زدم و پرسیدم
_یونگی پیش تو نیست؟
+نه نیست ، چیزی شده؟!
_نه
+ پس چرا صدات گرفته؟!
_ هیچی
و قطع کردم. به جین وون زنگ زدم و ازش خواستم که بیاد پیشم. بعد یه ربع رسید دم خونه. در رو باز کردم. حالمو که دید، نگران شد و ازم پرسید چی شده. منم همه چی براش تعریف کردم. یک قرص برام آورد و داد بهم. کمکم کرد تا به اتاقم برم، منو گذاشت رو تخت، خودش هم لیز خورد و افتاد روم . چشماش خمار شد. صورتشو نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد : پیداش میکنم. نمیزارم بیشتر از این خودتو اذیت کنی. از روم بلند شد و وقتی داشت میرفت بهم گفت:
&ازت خواهش میکنم با خودت اینجوری نکن، هنوز که اتفاقی نیفتاده، من حلش میکنم.
راست میگفت واقعا اتفاق بدی نیفتاده بود اما ندای درونم داشت بهم میگفت که قرار نیست هیچی درست شه. با خودم فکر میکردم و نفهمیدم کی خوابم برد.
جین وون:
حدس میزدم تو باغ پشت مدرسه رفته باشد. حدسم درست بود، دیدم همونجا وایساده بود و به آسمون زل زده بود. ناراحت و شکسته بود . با عصبانیت گام هامو سمتش برداشتم و تخم روی صورتم داشتم، جلوش وایستادم و شروع کردم به داد زدن سرش :
&تو چجوری جرئت کردی با عشق من این کارا رو بکنی تا الان نزاشته بودم بخاطر کسی یزره ناراحتی تو صورتش بیاد. حالا امروز بخاطر تو لعنتی کلی گریه کرده تو اصلا می دونی با جی بی داری چیکار می کنی؟ اگه بخاطر جی بی نبود و اگه دوست نداشت الان زنده نمیذاشتمت
+من مجبور بودم
&مجبور بودی که چیکار کنی؟ مجبور بودی دل زندگی منو بشکنی؟
بونگی داد زد:+چی داری میگی؟
یقمو گرفت +دفعه ی آخرت باشه که به جی بی من میگی زندگی. انتخاب جی بی مهمه که اونم منم
&همینه ولش کردی رفتی؟
دیدم شروع کرد به بغض کردن .
+مجبورم کردن
&کی مجبورت کرد؟
+پدرش
نمی تونستم باور کنم، باباش بالاخره کار خودشو کرده بود. دلم براش سوخت. بغلش کردم و سرشو به سینم چسبوندم و آروم و با نوازش پشتش ضربه می زدم و اونم گریه می کرد؛ از اعماق وجودش.
اونجا بود که فهمیدم چقدر جی بی رو دوست داره. همینجور که داشت گریه می کرد گفت+ تهدیدم کرد که اگه به جی بی نزدیک شم اول بابامو می کشه، بعد مامانمو و بعد هم داداشمو. می دونستم که قدرت این کارو داره، در مورد باند خطرناکش شنیده بودم. خانواده ی من به اندازه ی کافی سختی کشیده بودند، نمی خواستم بخاطر من دوباره اذیت شن
&می دونم چی میگی، حق داری، چون اون واقعا آدمای خطرناکیه.
+به جی بی از این ماجرا چیزی نگو، بهش بگو یونگی دوست نداشت
وقتی این جملرو گفت اشکاش تشدید شد
&ولی
+ولی نداره، همین.
آروم آروم رفت که یهو برگشت و گفت:میشه وسایلمو هم بیاری؟
&حتما

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Mar 02, 2021 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Your eyes tellDonde viven las historias. Descúbrelo ahora