شاید اصلا منو نشناخته... پس چطوری اسممو یادش بود؟ شاید سرش خورده به جایی و اون روزا رو فراموش کرده... یا شاید میخواد باهام شوخی کنه. یادمه از این شوخیا زیاد میکرد... خب یعنی به همین راحتیا بیخیال من شده؟ آره خب شاید من زیادی_
"کیم تهیونگ!"
تهیونگ سرشو بلند کرد و به استادش خیره شد "ب_ بله؟"
"به نظر میاد مساله مهمی ذهنتونو درگیر کرده. میخواین با کلاس به اشتراک بذارین؟"
"معذرت میخوام آقای پارک..." تهیونگ با لحن آرومی معذرت خواهی کرد و به دستاش خیره شد. هرکاری میکرد نمیتونست جلوی فکرای معلق تو ذهنشو بگیره. همهی کلاسای امروزشو با فکر کردن به سوکجین گذرونده بود با اینکه میدونست بی توجهی به کلاساش ممکنه باعث دردسر بشه ولی نمیتونست جلوی حملهی فکرای مختلفو بگیره. همش درگیر این بود که سوکجین چقدر با اون سوکجینی که میشناخت فرق کرده و چرا انقدر تغییر کرده؟ هنوز میتونست سرمای نگاه سوکجینو تو وجودش حس کنه. یه زمان بود که تهیونگ فقط با به یاد آوردن اون چشما، کل وجودش گرم میشد. انقدر گرم که باعث لبخند زدنش میشد ولی الان تهیونگ... تقریبا از به یاد آوردن اون چشما میترسید.
آقای پارک به ساعتش نگاهی انداخت و اتمام کلاسو اعلام کرد. تهیونگ نفس عمیقی کشید و بلند شد. وسایلشو جمع کرد و سمت در کلاس حرکت کرد. هنوز از در بیرون نرفته بود که صدای کلفت استادشو شنید. "تهیونگ بمون" تهیونگ برگشت، جلوی میز آقای پارک ایستاد و به زمین خیره شد.
"تهیونگ حالت خوبه؟"
"خو_ خوبم... چطور؟"
"بقیه کلاساتو نمیدونم ولی سر کلاس من همش تو فکر بودی. همیشه وقتی سوال میکردم جز اولین داوطلبا بودی ولی امروز خیلی ناامیدم کردی."
"آقای پارک... من... من امروز یکم خستهام"
"یه روز اشکال نداره ولی میدونی که اگه همش بخوای سر کلاس اینطوری باشی دانشگاه بورسیهتو لغو میکنه؟"
"بله میدونم"
"دیگه تکرار نشه! برو"
"خسته نباشید" تهیونگ سعی کرد با سرعت زیاد از اون کلاس لعنتی خارج بشه. وقتی از در بیرون رفت، نفسی کشید و چند لحظه چشماشو روی هم گذاشت. آسمون بنفش و نارنجی بود و خورشید مثل یک انگشتر طلا توی جعبه، از پشت ساختمونا دیده میشد. تهیونگ تلاش کرد. کل امروزو تلاش کرد مثل همیشه روی زیباییها تمرکز کنه ولی نمیشد. چون هروقت میخواست روی چیزای خوب متمرکز شه، طوفانی از افکار منفی روی شیشههای تخیلش میریخت و اونا رو میشکوند. تهیونگ دوباره اون شیشههارو به هم میچسبوند ولی دوباره میشکستن. هروقت درستشون میکرد، بازم میشکستن. تا جایی که تهیونگ دیگه خسته شده بود و فقط میخواست با خوابیدن از شرشون خلاص بشه.
YOU ARE READING
It was a mistake since the beginning
Fanfiction"عشق چیه؟" "همون چیزی که ماه رو وادار میکنه تا با اینکه میدونه هیچوقت به خورشید نمیرسه، بازم هر روز برای ملاقاتش تو آسمون ظاهر شه" 𝐹𝑟𝑜𝑚: 𝐿𝑢𝑛𝑎'𝑠 𝑑𝑖𝑎𝑟𝑦 کاپل: تهجین (جینته) ژانر: برشی از زندگی، انگست سبک