بیا لحظهای نفس بکشیم. بیا پرواز کنیم و بریم کنار ستاره ها. بیا به خودمون که آروم خوابیدیم، نگاه کنیم. شاید برای چند لحظه بتونیم بیشتر درکمون کنیم...
· · • • • ✤ • • • · ·
صبح گرفتهای بود. آسمون غم دیشبشو دم دمای صبح خالی کرده بود و حالا کل زمین خیس از اشکاش بود.
تهیونگ کت گرم و بلند پاییزیشو به تن داشت و با قدم زدن روی جادهی خیس، سمت جایی میرفت. جایی قدیمی و مملو از خاطره. نگاهی به آسمون انداخت؛ هنوز گرفته بود. دلش میخواست بدونه چی آسمونو انقدر غمگین کرده؟ آسمونی که همیشه آبی و امیدوار و پر از آرزو بود، چرا اخیرا انقدر خاکستری شده؟ کی رنگای آسمونو ازش دزدیده؟ جوابی پیدا نکرد.
نفسی کشید و نگاهشو به روبهروش داد. جادهی کهنه، قدیمی و خالیای بود. خالی طوری که به جز ترکهای آسفالت و آثار اشکای آسمون، چیز دیگهای روش نبود. خونههای خالی از زندگی اطراف جاده غرق در سکوت و خواب بودن.
اون دیوار آجری قرمزی که جهان رویاهای تهیونگو از بقیه عالم جدا میکرد، هنوزم سرخ بود. تهیونگ کنارش قدم میزد. دستشو از توی جیبش درآورد و روی آجرای خستهی دیوار کشید. چه دیوار پیر و خستهای... ولی هنوزم قوی، پابرجا مونده بود.
با نور کمرنگ امید ته دلش، آجری رو هل داد. به یاد روزایی که با کمک دست سوکجین راهی به پشت دیوار باز میکرد. امید داشت که آجر بیفته و موفق شه دنیای پشت دیوارو دوباره ملاقات کنه.
"اگه آجراش دربیان... میری؟"
با صدای غیرمنتظرهای که شنید، سریع و شوکه سرشو برگردوند و با چهرهی هایانوول روبهرو شد. هایانوول طبق معمول با لبخند و چشمای خمار نگاهش میکرد.
"هایان... منو ترسوندی" لبخندی زد "اینجا چیکار میکنی؟"
هایانوول سرشو کج کرد "مگه اینجا جای خاصیه؟"
تهیونگ خندهی ریزی کرد "نه منظورم اینه که... هرکسی اینجارو بلد نیست. تعجب کردم چطوری اومدی"
"راستش خودمم نمیدونم چطوری از اینجا سر درآوردم... فکر کنم گم شدم
ولی خوشحالم تو اینجایی"
"اگه گم شدی... میخوای باهم برگردیم دانشگاه؟ من اینجاهارو خوب بلدم"
"عجلهای نیست میتونیم فعلا قدم بزنیم"
"موافقم" تهیونگ لبخندی زد و نگاهشو از هایانوول گرفت. دستشو نزدیک دست هایانوول برد و سعی کرد بین انگشتای خودش اسیر کنه. هایانوول متوجه تلاش تهیونگ شد و دستشو با دست تهیونگ قفل کرد.
"خب... خودت چرا اینجایی؟"
سوالی که تهیونگ مدام از خودش میپرسید و جوابی براش پیدا نمیکرد. وقتی خودش نمیتونست خودشو درک کنه، چطور این دختر میتونست درکش کنه؟
VOUS LISEZ
It was a mistake since the beginning
Fanfiction"عشق چیه؟" "همون چیزی که ماه رو وادار میکنه تا با اینکه میدونه هیچوقت به خورشید نمیرسه، بازم هر روز برای ملاقاتش تو آسمون ظاهر شه" 𝐹𝑟𝑜𝑚: 𝐿𝑢𝑛𝑎'𝑠 𝑑𝑖𝑎𝑟𝑦 کاپل: تهجین (جینته) ژانر: برشی از زندگی، انگست سبک