روی صندلیه عتیقه ی چوب درخت گردوی بابابزرگ نشستم ؛ مداد و کاغذ کاهی معطری که یواشکی از وسایل تهیونگ برداشته بودم روی میز گذاشتم.
پنجره ی زهوار در رفته رو باز کردم و تا جایی که ریه هام بهم اجازه دادن نفس عمیقی کشیدم.
بدون تعلل شروع به نوشتن کردم:سلام یونگی!
باورت نمیشه هوا چقدر خوبه،ریه هام پر شدن از هوایی که توش زمزمه هایی از بهار هست و البته بوی ضعیف دود اتیشی که دیشب یونا و داداش کوچولو هاش روشن کردن و رفتن زیر چادر و موفق شدن چادر مسافرتی مامانشون و و گلایه باغچه ی خانم جانگو بسوزونن، دیشب کلی گل برونرنا و نسرین سوختن و جزغاله شدن ولی خب مقصر کیه این وسط؟طبیعتا یونا و اون دوتا وروجک،اگه میشستن تو خونه مشکلی پیش میومد؟ طبیعتا نه!
دست از نقد کردن برداریم و بیا به اطرافمون توجه کنیم.
تهیونگ میگه همه چیز از یک چیز دیگه به وجود اومده و کوچیکترین ذره ای که علم تا الان میشناسه اتم هان،اتم ساخته شده و باز خوده اتم از چیزایه دیگه این خیلی جذابه! یعنی چیزی که تو و وجود تو و بُعد معنویه تورو اینجا همین الان در کنارم ساخته ام پس از چیزی ساخته شده!
هیونگ فکر میکنی از چی ساخته شده؟
اگه میخوای فکر کنی فکر کن منم باید فکر کنم چون جواب دقیق و صریحی براش ندارم که قانع کننده باشه!اصلا گور بابای منطق همه چی که منطق نیست همه چی که نباید بر پایه و اساس جهان پیش بره!
با این حساب...شاید بدونم تو از چی ساخته شده.
تو از گله بابونه ی خوش رنگ و بویی ساخته شدی که درست مثل یه معجون شفا بخشه!از مهر و محبتی ساخته شدی که بدون ذره ای تردید بین اطرافیانت پراکنده میکنی و همه رو مجذوب خودت میکنی!
تو از پوزخند های مغرورانه ای ساخته شدی که من ازشون امید میگیرم، اونا بهم میگن هی تو! الان میخوای تسلیم بشی؟ اینهمه اومدی تا اینجا درست تو همین نقطه که شاید خیلی به هدفت نزدیک شدی بخوای تسلیم بشی؟ این احمقانست! تو لایق بیشتر از اینایی!
تو از چوب درخت بید قدیمی ای ساخته شدی که خوبی،قدرت، استقامت و مهربونی درونتو از طریق سکوتی نشون میده که درست مثل مه کم کم تشخیص داده میشه ولی زمانی که توش غرق بشی برات مثل فریاد میمونه!
و تو چقدر خوبی!
من نفهمیدم و شاید تا هرگز هم نفهمم که تو چطور انقد خوب شدی،از زمانی که ما درست مثل دو تا بچه ی شر و زبون نفهمی بودیم که توی کتابخونه ی مرکزی از قفسه های کتاب بالا میرفتن و خانم یانگ با ترکه ی درخت انجیر دنبالشون میوفتاد تا بیرونشون کنه و تا الانی که تو کم تر تفاوتی با گل های همیشه بهار توی باغچه داری!بیان کردن این احساسات صادقانه باعث میشه پرده ی اشک چشمام رو بپوشونه و بغض سنگینی گلومو ببنده.
ولی چه چیزی مهم تر و شیرین تر از بیان حقیقت؟
چیزی که ارزشش با قلبی که با فکر کردن به تو تندتر و هیجانزده تر میتپه!آره
اون قلب،قلب منه!
ترسی از بیانش ندارم چون اونقدر گسترش پیدا کرده و وجوده بی دفاع منو تو خودش غرق کرده که حتی عطر سر مست کننده ی گل های بنفشه یا صدای آرامش بخش پیانویه کلاسیکی که هیچ وقت بلد نبودم بنوازمش و تو توش حرفه ای بودی یا...یا حتی از طعم قهوه ی تلخ کافه ی کوچیک و چوبی آقای لی با پنجره های بزرگ و نور خورشید هم از شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع نمیشه!فکر کنم خسته شدی، گل های یاسی که برات از مزرعه ی بابابزرگ چیدمو روی پله های زیر پادری میزارم؛این نامه رو هم همینطور،مین یونگی....قوی ترین فرشته ای که تو کل عمرم دیدم، تولدت مبارک!
من خیلی دوستت دارم،بیشتر از صدای رعد و برقی که دیشب مامانو از خواب پروند و از شدت ترس گریش گرفت و بابا آروم بغلش کرد و بهش گفت که چیزی نشده و اون کنارشه.
بابا کلی حرف امیددهنده توی گوش مامان زمزمه کرد اونقدری که مامان آروم خوابش برد و لبخند شیرینی رو لب هاش نشسته بود!
من دوستت دارم به اندازه ی قشنگی و آرامشی که توی لبخند مامان بود!
دوست دار تو؛
پارک جیمینپ.ن: اینو به عنوان تبریک تولدت و اعتراف حسی که دو سال بود حرفی ازش نزدم حساب کن =)
پ.ن دوم: هوا سرد شد،البته فقط یک کوچولو( درست اندازه ی انگشت کوچیکه دستم که همیشه مسخرش میکنی! =)
ESTÁS LEYENDO
A letter to you
Fanficپنجره ی زهوار در رفته رو باز کردم و تا جایی که ریه هام بهم اجازه دادن نفس عمیقی کشیدم. بدون تعلل شروع به نوشتن کردم:...