Mirrors

515 162 267
                                    

Chapter 7

هری و لویی تا چند دقیقه،فقط داشتند صدای فریادهای مکرر و بی وقفه ی لوکاس و ضربه های زیاد و پشت سرهم اون به درب اتاق میشنیدند.

هیچ ایده ای نداشتند که تو اتاق داشت چه اتفاقی برای اون پسر می افتاد.اینکه هیچ کدومشون نمیتونستند وارد اتاق بشن و از بلایی که داشت سر لوکاس می اومد نجات بدن،باعث شده بود که فقط کلافه تر از قبل بشن و مجبور بودند که سرجاهاشون میخکوب بشن و به شنیدن فریادهای پسر ادامه بدن.

لویی درحالی که برروی زمین سرد اتاق نشسته بود،داشت بی وقفه ناخون هاش رو می جوید.فریادهای سرسام آور لوکاس باعث شده بود که ترس به تک تک سلول هاش رسوخ بکنه و بدنش شروع به لرزیدن بکنه.

کمی بعد لویی نگاهش رو به هری داد که صورتش رو با هردوتا دستش پنهان کرده بود.وقتی نگاهش رو از اون گرفت،پلک های خیسش رو با درد روی همدیگه گذاشت.

دقایقی بعد،دیگه هیچ صدایی نشنیدند.با قطع شدن صدای لوکاس،لویی بلافاصله چشم هاش رو باز کرد.اشکی که داشت به آرومی از گوشه ی چشمش سرازیر میشد رو با کف دستش پاک کرد و نفس های لرزونش رو به سختی بیرون داد.

نگاهش به دربی که لوکاس واردش شده بود،قفل شد.
بی تردید قطع شدن صدای اون پسر میتونست یک معنی رو داشته باشه.این یعنی که سرنوشت لوکاس هم دقیقا مثل اشلی شده بود.

لویی هنوز شوکه شده بود و نمیتونست باور کنه کسی که تا یه مدت طولانی ای دوست همدیگه حساب میشدند و خیلی وقت بود که رابطشون مثل قبل گرم و صمیمی نبود،مرده.

حالا کاملا مطمئن شده بود که هیچکس قرار نبود از این بازی احمقانه جون سالم به در ببره.
بعد از چتد ثانیه نگاه سردش رو به زمین داد.

تو اون لحظه،حال هری بهتر از لویی نبود.اون از شدت ترس،دلهره و نگرانی عرق سردی روی پیشونی اش نشسته بود‌.به سختی نفس های نامنظمش رو بیرون داد.
می لرزید اما از سرما نبود.ذره ذره وجودش از ترس می لرزید.تمام تلاشش رو کرد اشک هاش رو که داشتند پشت سرهم سرازیر میشدند رو نادیده بگیره.

به لویی که گوشه ی دیوار نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود و می لرزید خیره شد.

لحظه ای بعد بلند شد.احساس میکرد که پاهای ضعیفش تحمل وزن اون رو نداشتند و هرلحظه امکان داشت که برروی زمین بیافته.

به هرسختی ای که بود،به سمت لویی رفت و کنارش نسشت.دست هاش رو روی شونه های پسری که داشت بی اختیار می لرزید گذاشت.

با صدای آرومش کنار گوش لویی زمزمه کرد.

"هی... از پسش برمیاییم."

لویی بعد از شنیدن این حرف، چشم هاش رو روی همدیگه گذاشت.لحظه ای بعد نگاهش رو به چشم های سبز رنگ هری که نگرانی و ترس تو اونها موج میزد داد.

Rooms [L.S]Where stories live. Discover now