Last Chapter
وقتی تمام این اتفاقات تو ذهن هری تداعی شد،چندین بار پشت سرهم پلک زد.پاهاش سست و ضعیف شده بودند و انگار دیگه توان ایستادن رو نداشت.
لرزش شدیدی به سراغش اومده بود.عرق سردی روی پیشونی اش نشسته بود.حس کرد که تمام بدنش به یکباره یخ زده.فشار زیادی به کف دستش وارد کرد که رنگ سفیدی به خودش گرفت.
با ترسی که چندین برابر بیشتر از قبل شده بود،نگاه خیسش رو به دور و اطرافش داد.اشک از چشم های سبز رنگ پسر جاری شد و رد اشک های خشک شده ی روی گونه اش دوباره خیس شدند.
بعد نگاهش رو به کپسول نسبتا بزرگی که به دیوار وصل شده بود و درحال پخش کردن گاز مونوکسید کربن در سرتاسر اتاق بود داد.هری زمان کافی برای گفتن کاری که از عمد نبود نداشت و گاز داشت بیشتر و بیشتر فضای اتاق رو پر میکرد و نفس کشیدن رو برای اون سختتر میکرد.
بریده بریده و به سختی نفس میکشید.درست مثل ماهی ای که از دریا بیرون اومده و داشت برای برگشتن به آب تقلا و تلاش میکرد شده بود.
هری هم برای تنفس و وارد کردن اکسیژن به ریه هاش مدام به دور و اطرافش نگاه میکرد.سرفه های مکرری میکرد که باعث میشد نفس کشیدن رو برای اون دشوار تر بکنه.
هر لحظه همه چیز تار تر به نظر میرسید و هری میدونست داره هوشیاریش رو از دست میده.
ترس از مرگ باعث شده بود برای تک تک نفس های باقی مونده اش تقلا کنه و سعی کرد با خزیدن روی زمین خودش رو به در نزدیک کنه.دقیقا لحظاتی که فکر میکرد دیگه نمیتونه روشنایی خورشید رو ببینه و از همه مهم تر انتقام معشوقه اش رو بگیره و بفهمه مقصر تمام این اتفاقات کی بوده صدای برخورد چیزی رو از پشت سرش شنید و همزمان صدای بسته شد درب.
صدای سرفه های خشک کسی که خودش رو به اتاق رسونده بود کاملا واضح به گوش هری میرسید و خس خس سینه اش و قدم های که تند تند به طرف هری برداشته شد باعث شد لای پلک هاشو باز کنه دور و اطرافش رو بررسی کنه.
چیزی که میدید فرای ذهنیت و منطقش بود طوری که باعث شد به چشمهای خودش شک کنه.
ولی زمانی که گرمای دست هاش روی کتف هاش حس کرد ، فهمید چشمهاش بهش دروغ نمیگن کسی که سعی میکرد بلندش کنه لویی بود!"نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم هری ، پس فقط کمک کن تا بتونم بلندت کنم! "
لویی نفس زنان با حرص نالید و با یه حرکت نیم تنه ی هریو از زمین فاصله داد و به طرف در خروج هدایت کرد.
هری تمام نیروی از دست رفته اش رو به کار بست و با قدم های سست که هر لحظه ممکن بود روی زمین فرود بیاد به طرف درب رفت.بهت زده به دری که تا چند لحظه پیش بسته بود ولی الان قفلش باز شده بود نگاه انداخت و نگاه خمار و سؤالیشو به لویی دوخت.
بیشتر انگار میخواست با بیشتر نگاه کردنش از وجود اون موجود شیرین و زنده بودنش مطمئن بشه!
YOU ARE READING
Rooms [L.S]
FanfictionCompleted ✓ زمانی که چشم هاشون رو باز کردند،گیج و سرگردان بودند و با آشفتگی به اطرافشون نگاه انداختند. تنها درکی که همگی تو اون لحظه داشتند تو یک واژه خلاصه میشد: ترس. ترسی که هرچی بیشتر میگذشت،بیشتر در وجودشون رخنه میکرد و انگار اون مرد از همین ترس...