Chapter 35 : Fearless Sweetheart

60 14 4
                                    


-یه نفر مرده...

به سختی میتونستم بایستم و تلو تلو می‌خوردم. انگار اتیش داشت پاهام رو می‌سوزوند. ماشین چند ثانیه بعد منفجر شد من تو هوا پرت شدم و روی آسفالت جاده افتادم. انفجار طوری به پاهام آسیب زد که دیگه نمی‌تونستم حسشون کنم.
شلوار جینم تقریبا از بین رفته بود و قسمت ساق پام بد جور صدمه دیده بود. ایستادن می‌تونست خیلی دردناک باشه. اما به لطف عکس العمل به موقع، من همچنان زنده بودم.

اگر ثانیه ای دیرتر پریده بودم یا یه قدم به ماشین نزدیک تر بودم، الان تبدیل به خاکستر شده بودم.

وقتی از ماشین بیرون پریدم به هری دقت نکردم اما حالا بدنش روی زمین بود و داشت به زحمت خودش رو بلند می‌کرد.

-چهار نفر زنده موندن. ریک.

زین به کمک ساعت هوشمندش، داشت با کسی که به نظرم پاول بود حرف میزد. ریک کسی بود که مرده بود و بدنش بیست قدم دورتر از ما همچنان در حال سوختن بود.

-هنوز داره بهمون حمله میشه.

زین بهشون گزارش داد و حق با اون بود. ما از همه جهت با حداقل سی مرد مجهز به اسلحه های متفاوت که همه اشون به سمت ما نشونه میرفت، محاصره شده بودیم.
از زمان منفجر شدن ماشین، کسی بهمون شلیک نکرده بود. به قدری دود توی هوا پخش بود که به سختی می‌تونستی سه قدم جلوترت رو ببینی.

پاهام سست شدن و داشتم جلوی هری زمین می‌خوردم که دستشو زیربدنم گرفت و کمکم کرد تا تعادلمو حفظ کنم. هر دومون سعی می‌کردیم نفس بکشیم. دود هر لحظه داشت بیشتر می‌شد.

-بهت گفته بودم خودتو به کشتن ندی.
هری با عصبانیت گفت و دستمو کشید و بعد تمام بدنمو اسکن کرد و صورتمو نگاه کرد تا ببینه جراحت هام تا چه حده.

-من زنده ام.

-تقریبا.

الان وقت جر و بحث نبود. زین و مرد دومی که بهش گفت اُولی با احتیاط بهمون نزدیک شدن. همه‌مون رو زیر نظر گرفته بودن. دستمو تو هوا تکون دادم تا گرد و غبار رو کنار بزنم و بتونم نفسی بکشم. آژیر پلیس ها و ماشین آتش نشانی از دور شنیده می‌شد.

اما تنها کاری که از دستشون برمیاد اینه که یه نگاهی بندازن و به محض اینکه فهمیدن با چه کسایی طرفن، کنار بکشن و برن، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

-دارن میان.

زین بهمون خبر داد درحالی که سعی میکردیم یه دایره کوچیک تشکیل بدیم. به سختی نفس می‌کشیدیم. با هر بازدم کلی سرفه می‌کردیم، به نظر میومد ریه هامون دارن از کار می افتن.

نمی‌تونستیم فرار کنیم. هر طرف که نگاه میکردی نیروهای اونا منتظرمون بودن.

- تا موقعی که نیروهای کمکی برسن چیکار قراره بکنیم؟ نمیتونیم که همینجا بمونیم.
هری بی صبرانه پرسید و دوباره سرفه هاش شروع شد.

Decode // H.S (Persian Translation)Where stories live. Discover now