جنی تازه از سرکارش برگشته بود اون شب و روز کار میکرد تا بتونه خرج خودشو دراره اون تو خونه ی قدیمیشون زندگی میکردجنی***
من همیشه ی خدا تنها بودم و نصفی از درامدو خرج مادر مریضم میکردم اما دوماهی از مرگش میگذره و من تنها و تنها تر شدم کاشکی میشد منم بمیرم اما به مادرم قول دادم که یروز به موفقیت برسم......
....
جنی تو خونش نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد که یکی زنگ در خونشو زد....
جنی بلند شد تا درو باز کنه اما یکی یه دستمال جلوی دهنش گرفت و دیگه هیچی نفهمید بیهوش شد....دو ساعت بعد....
جنی#
وقتی چشمامو باز کردم همه جا تاریک که یکی درو باز کرد و اومد داخل مرد بلند قد و ترسناکی بود.....
مرد:خودتو معرفی کن زود..
جنی با ترس و بغض :ش... ش.. ما.. شما.. کی هستین؟ چرا م... منو د... ز.. دیدین..مرد با داد:گفتم خودتو معرفی کن!
جنی با ترس و صدای لرزونی:ک.. ک.. کیم. ج..جنی
مرد با عصابیت:خوبه..... چندسالته
جنی:ب....ب...بیست و چ.... چ... چهار
مرد با صدای بلندی سر جنی داد زد:چرا صدات میلرزه.
جنی:ک... ک... کیم ج.. ج.. جنی
با وارد شدن یه مرد دیگه دیگه نتونست به حرفش ادامه بده....
مرد دوم با سردی به جنی نگاهی انداخت و به اون یکی مرد نگاهی کرد.. و گفت: خب گرفتینش؟ این دختر کیه؟
مرد اول :قربان این دختر کیم جنیه.... ما اینو تو خونه بود اوردیمش...
مرد دوم نگاهی به جنی کرد و گفت:تو کیم جنی بودی دیگه؟
جنی سرشو تکون داد و تایید کرد....
مرد دوم:من کیم تهیونگم..... خب بگو ببینم تو اون خونه چیکار میکردی؟
جنی:م.... م... من..
حرفشو با صدای تهیونگ خورد :نترس باهات کاری نداریم..... راحت حرفتو بزن
جنی:من..... یه دختر تنهام که دوماه پیش مادرم مرد... اونجا خونه ی من بود که یهو چندنفر منو اوردن اینجا
تهیونگ:خب یعنی... اوه خدای من.... سونگ وو مطمئنی ادرس رو درست رفتی.
سونگ وو:قربان شما ادرس رو گفتین ماهم رفتیم همونجا....
تهیونگ:وای خدایا یعنی از نیویورک تا سئول اشتباهی یکی دیگرو اوردین.....جن تا اسم سئول اومد شوکه شد. و گفت:ی.. یعنی من الان سئولم.؟ وای نه اگه فردا دیر برسم سرکار رئیسم منو کتک میزنه و اخراجم میکنه...
و اشکای جنی از گونه اش سر خوردن.....تهیونگ:اوه متاسفم....
جنی گریه اش شدت گرفت.... و تهیونگ به سونگ وو دستور دادکه دستای جنی رو باز کنه.....
جنی دستاشو روی صورتش ورفت و گریه میکرد..... تهیونگ بی حس بهش نگاه میکرد قافل از اینکه اون دختر داره از ترس و درد گریه میکنه از اینکه تمام عمرش رو تحقیر شده و سختی کشیده.....تهیونگ:خانوم جنی امشب. میتونید تو اتاق من بخوابید....
جنی سرشو بلند کرد:از جونم چی میخواین من واسه ی همیشه کارمو از دست دا م حالا چجوری باسد بخوابم...
تهیونگ:ماکه یبار معذرت خواستیم
جنی:معذرت خواهی شما به چه دردم میخوره.....
سونگ وو:قربان اجازه بدین این دخترو بفرستیم بار...
تهیونگ:نه این دختر نمیتونه تو بار زندگی کنه.....
جنی به سونگ وو نگاهی انداخت:نه نه تعارف نکن بفرست اصلا منو بکشین راحتم کنید
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.....تهیونگ به سونگ وو اشاره کرد که جنی رو بلند کنه.... و به سمت اتاق خودش ببره...
جنی:چیکار میکنی ولم کن ولم کن
اما فایده ای نداشت.....
اتاق#
تهیونگ:جنی تو میتونی رو تخت بخوابی منم رو کاناپه....
جنی:نه ولم کنید برم...
تهیونگ:خانوم جنی لج نکن....
تهیونگ دیگه کلافه شد و جنی رو بغل کرد انداخت رو تخت.....
و...(های گایز اولین بارمه تو واتپد داستان مینویسم کامنت و ووت یادتون 💕)
YOU ARE READING
💔the and of false love 💔
Poetryکیم جنی دختر تنها و یتیمیه که گیر چندنفر میفته اما داستان هیجان غمگین از اینجا شروع میشه که کیم تهیونگ....... کاپل:تهنی💕 زمان آپ:نامشخص ژانر:عاشقانه💕یخورده اسمات💕