part-1

162 22 18
                                    


جنی تازه از سرکارش برگشته بود اون شب و روز کار میکرد تا بتونه خرج خودشو دراره اون تو خونه ی قدیمیشون زندگی میکرد

جنی***

من همیشه ی خدا تنها بودم و نصفی از درامدو خرج مادر مریضم میکردم اما دوماهی از مرگش میگذره و من تنها و تنها تر شدم کاشکی میشد منم بمیرم اما به مادرم قول دادم که یروز به موفقیت برسم......

....
جنی تو خونش نشسته بود و داشت با گوشیش بازی میکرد که یکی زنگ در خونشو زد....
جنی بلند شد تا درو باز کنه اما یکی یه دستمال  جلوی دهنش گرفت و دیگه هیچی نفهمید بیهوش شد....

دو ساعت بعد....

جنی#

وقتی چشمامو باز کردم  همه جا تاریک که یکی درو باز کرد و اومد داخل مرد بلند قد و ترسناکی بود.....
مرد:خودتو معرفی کن زود..
جنی با ترس و بغض :ش... ش.. ما.. شما.. کی هستین؟ چرا م... منو د... ز.. دیدین..

مرد با داد:گفتم خودتو معرفی کن!

جنی با ترس و صدای لرزونی:ک.. ک.. کیم. ج..جنی

مرد با عصابیت:خوبه..... چندسالته

جنی:ب....ب...بیست و چ.... چ... چهار

مرد با صدای بلندی سر جنی داد زد:چرا صدات میلرزه.

جنی:ک... ک... کیم ج.. ج.. جنی

با وارد شدن یه مرد دیگه دیگه نتونست به حرفش ادامه بده....

مرد دوم با سردی به جنی نگاهی انداخت و به اون یکی مرد نگاهی کرد.. و گفت: خب گرفتینش؟ این دختر کیه؟

مرد اول :قربان این دختر کیم جنیه.... ما اینو تو خونه بود اوردیمش...

مرد دوم نگاهی به جنی کرد و گفت:تو کیم جنی بودی دیگه؟

جنی سرشو تکون داد و تایید کرد....

مرد دوم:من کیم تهیونگم..... خب بگو ببینم تو اون خونه چیکار میکردی؟

جنی:م.... م... من..

حرفشو با صدای تهیونگ خورد :نترس باهات کاری نداریم..... راحت حرفتو بزن

جنی:من..... یه دختر تنهام که دوماه پیش مادرم مرد... اونجا خونه ی من بود که یهو چندنفر منو اوردن اینجا

تهیونگ:خب یعنی... اوه خدای من.... سونگ وو مطمئنی ادرس رو درست رفتی.
سونگ وو:قربان شما ادرس رو گفتین ماهم رفتیم همونجا....
تهیونگ:وای خدایا یعنی از نیویورک تا سئول اشتباهی یکی دیگرو اوردین.....

جن تا اسم سئول اومد شوکه شد. و گفت:ی.. یعنی من الان سئولم.؟ وای نه اگه فردا دیر برسم سرکار رئیسم منو کتک میزنه و اخراجم میکنه...
و اشکای جنی از گونه اش سر خوردن.....

تهیونگ:اوه متاسفم....

جنی گریه اش شدت گرفت.... و تهیونگ به سونگ وو دستور دادکه دستای جنی رو باز کنه.....
جنی دستاشو روی صورتش ورفت و گریه میکرد..... تهیونگ بی حس بهش نگاه میکرد قافل از اینکه اون دختر داره از ترس و درد گریه میکنه از اینکه تمام عمرش رو تحقیر شده و سختی کشیده.....

تهیونگ:خانوم جنی امشب. میتونید تو اتاق من بخوابید....

جنی سرشو بلند کرد:از جونم چی میخواین من واسه ی همیشه کارمو از دست دا م حالا چجوری باسد بخوابم...

تهیونگ:ماکه یبار معذرت خواستیم

جنی:معذرت خواهی شما به چه دردم میخوره.....

سونگ وو:قربان اجازه بدین این دخترو بفرستیم بار...

تهیونگ:نه این دختر نمیتونه تو بار زندگی کنه.....

جنی به سونگ وو نگاهی انداخت:نه نه تعارف نکن بفرست اصلا منو بکشین راحتم کنید
و دوباره شروع کرد به گریه کردن.....

تهیونگ به سونگ وو اشاره کرد که جنی رو بلند کنه.... و به سمت اتاق خودش ببره...

جنی:چیکار میکنی ولم کن ولم کن

اما فایده ای نداشت.....

اتاق#

تهیونگ:جنی تو میتونی رو تخت بخوابی منم رو کاناپه....

جنی:نه ولم کنید برم...

تهیونگ:خانوم جنی لج نکن....

تهیونگ دیگه کلافه شد و جنی رو بغل کرد انداخت رو تخت.....
و...

(های گایز اولین بارمه تو واتپد داستان مینویسم کامنت و ووت یادتون 💕)

💔the and of false love 💔Where stories live. Discover now