(part.1)Flashback

37 2 2
                                    

فلش بک
یه روز گرم تابستونی،من توی جنگل خدای کوهستان گم شدم..
جایی که میگفتن محل زندگی اشباحه!!
خیلی ترسیده بودم..بعد از کلی دویدن توی جنگل به دنبال راه خروج..اونقدر خسته شده بودم که دیگه نمیتونستم تکون بخورم!
وقتی از تنهایی و ترس شروع کردم به گریه کردن یه صدایی شنیدم..
-هی بچه!
به دور و برم نگاه کردم..
-با توام!
بازم کسیو ندیدم،ناامید شده بودم ولی دوباره اون صدارو شنیدم!!
-برا چی داری گریه میکنی؟
دیدمش! خوشحال از این که یه ادم پیدا کردم پاشدم و به سمتش هجوم بردم و از خوشحالی داد زدم: یه ادم!!نجات پیدا کردم!!
چشمام و بستم و به سمتش دویدم،،تا بهش رسیدم اون جاخالی داد و من با صورت پخش زمین شدم
از رو چمنا بلند شدم و پوکر نگاش کردم :|
-هی متاسفم..تو یه بچه انسانی..درسته؟
-اگه یه انسان منو لمس کنه من برای همیشه ناپدید میشم..
از حرفاش تعجب کرده بودم..یه انسان اگه لمست کنه..؟
+تو یه انسان نیستی؟
-من چیزیم که تو این جنگل زندگی میکنه
با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم،چی؟پس تو یه شبحی؟ولی منظورت از ناپدید شدن چی بود؟
جوابی نشنیدم..
دستمو به سمتش بردم تا لمسش کنم،ولی اون نزاشت که بهش دست بزنم
دوباره به سمتش هجوم بردم ولی بازم جاخالی داد!
از این کار خوشم اومده بود و انگار ازش لذت میبردم! اما اون نمیزاشت بهش دس بزنم،وقتی به سمتش هجوم بردم به خودم اومدم و دیدم که یه تیکه چوب خورده تو سرم!
سرم خیلی درد گرفته بود..
+ معلوم شد که تو یه انسان نیستی!هیچ انسانی اینجوری یه بچرو نمیزنههه
اشکام داشت رو گونه هام غلت میخورد..
-ناپدید شدن به معنای مُردنه!!این طلسمیه که خدای کوهستان رو من گذاشته،اگه یه انسان منو لمس کنه کارم تمومه!
+متاسفم
اون تیکه چوبو به سمتم گرفت..
-بیا بچه،انتهاشو بگیر.تو گمشدی مگه نه؟ من تا بیرون جنگل همراهیت میکنم..
+ممنونننن
انقدر ذوق زده شده بودم که دوباره به سمتش هجوم بردم تا بقلش کنم ولی دوباره افتادم..

+ممنوننننانقدر ذوق زده شده بودم که دوباره به سمتش هجوم بردم تا بقلش کنم ولی دوباره افتادم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

-مگه همین الان بهت نگفتم؟
+شرمنده،من...
....

این پارت ادامه دارد

Towards the forest of firefliesWhere stories live. Discover now