-نه نمیتونی!چون اون دوست منه
•واقعا؟هی ادمیزاد،هیچ چقت به وی دست نزن!اگه اینکارو بکنی میخورمت!!!
انقدر ترسیده بودم که داشتم میلرزیدم
وی دوبار عطسه کرد،اون شبحه تبدیل به یه روباه کوچولو شد و فرار کرد..
از وی پرسیدم.
+اون یه روباهه؟
-اون یکی دیگه از اشباحه اینجاست،تغییر شکل میده تا مردمو بترسونه..ولی خوش واقعا ترسو و مهربونه
کنترلمو از دست دادمو با ذوق جیغ زدم.
+چقدددررر بامزه!این اولین باره که یه شبح واقعیو میبینممم!پس اینا وجود دارن خیلییی بامزسسس هوو یوهووو
-پس تا الان فکر میکردی من چیم؟
به خودم اومدم راه افتاده بود..دنبالش.از جنگل ها گذشتیم..رسیدیم به یه چمنزار سرسبز
اونجا فوق العاده بود! محو تماشای طبیعت اطرافم بودم که متوجه وی که زیر درخت بزرگی نشسته بود نشدم..
وقتی به خودم اومدم سریع دویدم کنارش و با فاصله کمی ازش نشستم
-تو نمیترسی؟
متوجه سوالش نشدم پس پرسیدم :از چی؟
-خب مشخصه!از من و موجوداتی مثل من~
بدون فکر کردن به حرفش سریع جوال دادم :نه! براچی باید ازتون بترسم؟
-واقعا نمیترسی که خورده بشی؟تا به حال هرکسی منو دیده ازم فرار کرده،خب البته..تو بچه ای
با گستاخی جواب دادم: از چیه تو باید بترسم؟مگه ترسناکی؟تو باید از من بترسی که هرلحظه ممکنه با دست زدن بهت باعث بشم از بین بری!
و سریع دستمو بردم سمتش و به نشونه ی تهدید بهش نزدیک کردم
سریع تو جاس قل خورد و ازم دور شد
با قیافه ی متعجب و ترسیده و البته یکم عصبانی داد زد:
-هی بچه جون مگه بچه بازیههه؟براچی اینکارو میکنییی
با خنده دوباره به سمتش هجوم بردم و باعث شدم دوباره بترسه و فرار کنه..
دقیقه و ها و ساعت ها با شیطنتای من و ترس اون و خندیدنمون گذشت..شب شده بود
وی تا خونه همراهیم کرد
ازش خداحافظی کردم و به خونمون برگشتم
قرارمون هرروز،دروازه ی جنگل!
اون شب ماه نیمه کامل بود
من همیشه عاشق ماهای نیمه کامل بودم پس تو دلم یه ارزو کردم
+من ارزو میکنم که............. :)(این داستان ادامه دارد)
پارت بعدی بزودی اپ میشه*
YOU ARE READING
Towards the forest of fireflies
Fantasyاولین باری که دیدمش 6 سالم بود! همه چیز از اون جنگل شروع شد..