هی این منم *~* یه چند تا نکته کوچولو بگم و بعد داستانو میزارم:)
اول از همه راجب کاپل
کاپل فیکش بک×بک هست یعنی دراصل هر دو شخصیت بکهیون هستن :) ولی در عین حال دو شخصیت کاملا متفاوت هستن
که برای تشخیص یکیشون اسمش بکهیونه و یکیشون هیون
*نکته دوم زاویه دید روایت داستانه که تغیر میکنه و قبل هر بخش تو پرانتز ذکر کردم که داستان از دید چه کسیه
و فیکشنم مینی فیکشنه ... ۶ قسمت که خیلیم طولانی نیست اگه قسمت بندیش کردم واسه اینه که
یه جاهاییش دوست دارم جدا جدا باشه
همین دیگه :)
_________________________________________
*سوم شخص
توی موهای سفیدش دست کشید ، آخرین دکمه پیرهنشو بست و شونه کتشو مرتب کرد
توی اون لباس مسلط و قدرتمند به نظر میرسید
جوری که معلوم نبود چقدر ذهنش آشفتس و کل دیشب و نخوابیده ، از خونه بیرون زد
سوار آئودی مشکیش شد و به سمت استدیو ضبط برنامش حرکت کرد
بیون بکهیون مجری و تهیه کننده برنامه محبوب تلویزیونی
کسی که ظاهرش و رفتارش تماما بی نظیر بودن
کسی که گاهاً از بدست اوردن عشقتون باتون حرف میزد
جوری که امکان رد شدنتون توسط دختر محبوبتون به صفر میرسید .
و امکان رد شدن خودش ؟ اون مرد بی نظیر اصلا همچین چیزی واسش معنی نداشت هر دختری برای داشتنش سر و دست میشکوند
البته این چیزی بود که مردم فکر میکردن
و خوب مردم خیلی وقتا اشتباه فکر میکنن
به ذهن کسی نمیرسید بیون بکهیون نصف شب های زندگیشو با فکر اون فیلم بردار و ادیتور کوچولوی عینکی سر کنه و بی خوابی بکشه
همون پسر ساکت و خجالتی پشت دوربین
همون پسری که برعکس همه ادما که بکهیون رو میخوان، حتی بش نگاهم نمیکرد نکه بکهیونو نگاه نکنه اون کلا حتی سرشم بالا نمیاورد چه برسه به نگاه کردن کسی
اون پسری که به نظر هیچ کس شبیه به فرد ایده آل و
محبوب بکهیون نبودپسر کوچیکتر با آستین های بلندش شیشه عینکشو که با نفسش بخار گرفته بود تمیز کرد. زاویه دوربین ها رو کنترل کرد و پشت کامپیوترش برای ادیت و پخش برنامه نشست هدفونشو گذاشت و به موهای نامرتبش اهمیت نداد
چیزی تا شروع برنامه نمونده بود و اون باید همه کارای لازمو میکرد ... قبل از رسیدن مجری برنامه ... چون اگه قبل امدن اون کارا تموم نمیشد بعد امدنش قطعا تمرکز انجام کاری برای ادیتور برنامه باقی نمیموند
جز اینکه از بین تمام دوربین ها به صورت اون مرد خیره شه و زیباترین زاویه رو برای پخش انتخاب کنه
با ورود مرد حتی سرشو بالا نیاورد که نگاش کنه هیچ وقت این کارو نمیکرد ... اعتماد به نفسشو نداشت ...
به جاش زل زد به مانیتور روبه روش که تصویر دوربینیو نشون میداد که روبه محل ورود بکهیون تنظیم شده بود ... با هر قدم بکهیون وتغیر موقیتش در برابر دوربین ها سرشو از یک مانیتور به مانیتور بعدی حرکت میداد یه جایی توی عمق وجودش به این فکر میکرد که یعنی خودشم میتونه ۱۰ سال دیگه اونجوری باشه؟ و توی لایه های عمیق تر به خودش اعتراف میکرد که به داشتن اون مرد نه توی مانیتور رو به روش بلکه تو زندگیش نیاز داره
_________________________________________
( بکهیون )
صدا مو صاف میکنم و شروع میکنم ولی ذهنم اصلا اینجا نیست یه جمله مدام تو سرم اکو میشه
"جدا گردنش درد نمیگیره حتی سرشو بالا همنمیار"
امروز زیبا تر از همیشه شده جوری که با تمرکز به مانیتور زل میزنه پرستیدنیش میکنه
یسری متن از پیش حفظ شده رو تکرار میکنم
و همه فکر میکنن که چه ادم بی نظیری هستم و حق دارن اونا نمیدونن که من کل دیشب به اون بچه ۲۰ ساله با موهای ژولیده فکر میکردم
نه نه نه اشتباه نکنید من یه دانش آموز دبیرستانی نیستم که رو هم کلاسیش کراش داره
من فقط چیزایی و توی اون ادم میبینم که تو بقیه نیست و این بدجوری احساساتمو قاطی میکنه باعث میشه اصلا شبیه خودم رفتار نکنم
فقط جوری که دستاش روی موس جابه جا میشه
مطمئنم که اون بوسیدنی ترین انگشت های جهانو داره
( هیون )
نور صحنه رو یکم از مدیر صحنه میخوام کم کنن که تصویر بهتری از صحنه داشته باشیم
واقعیت اینه که اینجا تاریکم باشه اون میدرخشه
به نظر دیشب خواب خوبی نداشته یه حاله کمرنگ پایین چشماشه
هیچکس نمیفهمه
ولی من هیچکس نیستم
من اگه مردمک چشماش بلرزه میبینم
اگه بخنده میبینم
گاهی حتی نگاهاش که انگار رو منه رو هم میبینم ...ولی خوب اون منو نگاه کنه؟ ... نه محاله
و الانم زیر چشماش گود افتاده
ولی هنوزم جذاب به نظر میرسه
اونقدر جذاب که تو قلبش نمیتونه جایی برای من باشه
_________________________________________
برنامه تموم شده بکهیون بعد یه خداحافظی گرم با عوامل مثل همیشه برای رسیدن به انجام کار های دیگش به سمت ماشینش حرکت میکنه
ماشینی که دقیقا تا چند ثانیه بعد درش قرار توسط دوچرخه زرد رنگه ادیتور برنامه دچار فرو رفتگی شه
چرا.؟ به یه علت ساده هیون با دیدن مرد محبوبش فراموش میکنه ترمز و نگه داره و با دوچرخه رو سراشیبی سر میخوره .
--------------------------------------------------------------
قسمت ها کوتاه ولی صرفا دوست دارم قست قسمت باشه :)
YOU ARE READING
ᴏɴ ᴛʜᴇ 93ʀᴅ ᴅᴀʏ
Fanfictionعشق اون حس غیر قابل پیش بینیه که گاهی قلبایی و به هم پیوند میزنه که هیچ کس فکرشم نمیکنه بذر عشق روی قلبا میشینه و روز به روز رشد میکنه و یه جایی یه روزی خیلی غیر قابل پیش بینی شکوفه میده حالا بعضی وقتا ۱ هفته طول میکشه گاهی ۱ ماه گاهی ۹۳ روز و ... ...