سوم شخص *
ماشین بک جلوی ساختمون نقلی هیون وایمسته
هیون با یه خداحافظی کوتاه پیاده میشه و بکهیون همزمان پیاده میشه
یه جورایی دو دل به نظر میرسه ...سمت هیون میچرخه و میگه فردا چه جوری میایی سر کار؟؟
هیون آروم جواب میده:
پیاده نگران نباشید زودتر راه میوفتم که به موقع برسم
بکهیون به پسر نگاه میکنه جوری که آستین های ژاکتش زیادی واسش بلنده و انگشتاش به هم گره خوردن
و جوابشو میده : نگران دیر رسیدنت نیستم نگران خودتم میترسم مریض شی ....
و اون لحظه ... لحظه ای که چشمای هیون توی درشت ترین حالت ممکن قرار میگیرن و قلبش واسه قفسه سینش زیادی میتپه و میخواد بیوفته بیرون با لکنت میگه ... ن ن نگراا ن منین؟؟.
از عکس العمل با نمک هیون جرقه های امید سر و کلشون تو قلب بک پیدا میشه، بکهیون بش میخنده و نزدیکش میشه خیلی نزدیک ... جوری که میفهمه قدش یکم از هیون بلند تره و ظرافت شونه های هیون باعث میشه که اون راحت تو آغوش بک با شونه های عریضش قراد بگیره
کلاه ژاکتشو میکشه رو سرش ودستشو نوازش گونه رو سرش نگه میداره و میگه:
آره نگران توعم ...هوا سرده سرما میخوری و اونجوری مجبور میشی مرخصی بگیری و اونوقت توی همین چند روز آخر از ضبط برنامه هم نمیتونم ببینمت ..
امروز صبح همون چند دقیقه فکر ندیدت بس بود
اتفاقایی که داره میوفته اختیارش از دست هر دونفر خارجه کشش ترسناکی که بینشونه به فکر و منطق و مغزشون غلبه کرده
هیون سرشو کج میکنه جوری که دست بک روی گوشش قرار میگیره و میگه: من حتی اگه مریضم بشم دیدن شما رو از دست نمیدم اونجوری بیشتر مریض میشم...
بکهیون بش لبخند میزنه آروم گوشش و بین انگشتاش فشار میده به سمت عقب میره صندوق عقب ماشین و باز میکنه و دوچرخه زرد رنگی که کل دیروز عصر و صرف درست کردنش کرده رو بیرون میاره
و سمت هیون هلش میده ...و میگه
:( ترجیح میدم هنوزم خودم هرروز برسونمت ولی میدونم خیلی دنبالش گشتی و خیلی واست مهمه ...)
هیون به دوچرخش خیره میشه چشماش از ذوق برق میزنه و برای تشکر خودشو تو بغل بکپرتاپ میکنه و زیر لب تند تند تشکر میکنه بکهیون اروم دستاشو دورش حلقه میکنه و یه خواهش میکنم آروم بش تحویل میده
بکهیون:
اون لحظه وقتی که جثه ظریفش بین دستام حبس شده حس میکنم درست کردن اون دوچرخه دیروز مفید ترین کار زندگیم بوده
همونجوری توی ذهنم به این فکر میکنم که انگار بدنش به اندازه بغل من تراشیده شده
خودشو عقب میکشه و زیر لب عذر خواهی میکنه و مثل همیشه زیبا به نظر میرسه
هیون: شما دیگه برید به اندازه کافی به خاطر من مسیر خودتون دور شده
موهاش زیر کلاهش به هم ریختس
مردمک چماش یکم میلرزه انگار هم ذوق زدس و هم یکم هول کرد
و پوست لبشو مظرب میکَنه
کیوت به نظر میرسه...
دستشو میگیرم و از لبش جدا میکنم
و با شستم خونشو آروم پاک میکنم زیر دستم یخ زده هیچ حرکتی نمیکنه و تسلیم بودنش حریص ترم میکنه
خم میشم پیشونیشو میبوسم اروم بش میگم:( برو تو سرما میخوری)
بدون اینکه نگاش کنم سمت ماشین میرم و سوار میشم ...چون همین الانشم دارم سکته میکنم امیدوارم که تصادف نکنم .... لعنتی من اون پسرو بوسیدم ...
(هیون )
اون با ماشینش از اینجا دور میشه قلب منو با خودش میره
دقیقا چه اتفاقی افتاده ... من بیدارم؟؟؟
تمام اون نوازش ها لبخند ها اون همه نزدیکی اون بوسه واقعی بوده ...
و اینا چه معنی ای دارن .... حتی مغزم نمیتونه بش فکر کنه چون فقط الان میتونه دیوانه وار خوشحال باشه .....از تجربه تمام اون لحظه ها میتونه توی ابرا شناور باشههیون همونجوری که سوت میزنه و با دوچرخه ای که
اون مرد جذاب درستش کرده وارد خونه میشه .. دوچرخه کنار در میزاره خودشو رو تخت پرت میکنه و سرش محکم به بالای تخت میخوره ولی اون هیچ دردیو حس نمیکنه و برعکس سرخوشانه میخنده ...
تمام لحظه های امروز و از صبح دوره میکنه اون هیچوقت اینقدر خوشحال نبوده هیچوقت تا این حد حس خوشبختی نمیکرده اینم از خصوصیت های عشقه ...تمام لحظه ها و اتفاق های ساده با اون ادم به شکوفه های گیلاس صورتی تبدیل میشن ...رو قلبت شکوفه میزنن
میشن لبخند و غنچه میشن رو لبات .....
هیون بعد تعداد غیر قابل شمارشی چرخیدن روی تخت به سمت کشوش دستشو دراز میکنه و با انگشتاش دنبال چیزی میگرده که پیداش نمیکنه و ... نبودن اون دفترچه قرمزی که هیون دنبالشه میشه رعد و برق و اون شکوفه های لبخند و به کل نابود میکنه ...پس کجاس ...اون دفتر قرمز ۱۰۰ برگ که اولین روزی که بکهیون و دیده بودش خریده بود کجاس ؟؟؟
آخرین بار توی صندوق دوچرخه بود ...به سمت دوچرخه میدوعه ...و در صندوق باز میکنه و تنها چیزی که اونجا هست... شکلات های کیندره ...احتمالا بکهیون گذاشتشون ...این فکر که بکهیون میدونه اون کیندر میخوره شیرینه ...ولی هیون الان آشفتس ...آشفته دفترچه قرمزی که گوشه پارکینگ بکهیون افتاده
عشق دنبال خودش آشفتگی داره .... جوری که آسمون قلب هیون پر شده از ابرای سیاه رعد برق گم شدن اون دفترچه قرمز همه چیو بد تر میکنه و
توی این آشوب ... با هر گازی که از اون شکلات ها میزنه ...شکوفه های صورتی خودشونو نشون میدن
شکوفه های عشقی که رعد برق نابودشون نمیکنه و هیون اونجا غرق بین فکرای مختلف خوابش میبره
حال بکهیون توی خونه دوبلکسش تعریفی تر از هیون نیست ...تلویزیون روشنه و فیلم پخش میکنه ... بکهیون خیره به صفحه تلویزیون درگیر جنگ بین افکارشه ..... اگه ازم عصبانی باشه چی اگه ناراحت شده باشه چی ...
اصن تقصیر خودشه میخواست انگار اینقدر دوست داشتنی نباشه
کوسن های روی مبل و زمین پرت میکنه و رو مبل دراز میکشه ... و خوب آره اون سرش محکم به دسته مبل میخوره ...اونا شبیه همن ...
گوشیشو در میاره و به شماره که امروز از لیست کارمند های شبکه کش رفته بود خیره میشه بعد کلی کلنجار رفتن با خودش پیامی و میفرسته
که وقتی هیون بیدار شد ... بعد این که یک ربع نفس نمیکشید .. و یک ربع جیغ میزد ... حس خوشبخت ترین ادم روی زمین بهش دست میده
YOU ARE READING
ᴏɴ ᴛʜᴇ 93ʀᴅ ᴅᴀʏ
Fanfictionعشق اون حس غیر قابل پیش بینیه که گاهی قلبایی و به هم پیوند میزنه که هیچ کس فکرشم نمیکنه بذر عشق روی قلبا میشینه و روز به روز رشد میکنه و یه جایی یه روزی خیلی غیر قابل پیش بینی شکوفه میده حالا بعضی وقتا ۱ هفته طول میکشه گاهی ۱ ماه گاهی ۹۳ روز و ... ...