مقدمه
در این دنیا..که برای برخی رنگی و برای برخی دیگر خاکستریست…دسته های مختلفی از ادم ها وجود دارند.از هر نظری. ولی وقتی بخواهم چندتا را نام ببرم ..درسته..چیزی به ذهنم نمیرسه.چون من هیچوقت تو یاداوری خوب نبودم. وقت هایی هم هست که کلی میگویم همه مثل همن. من ادمارو اینطور تقسیم کرده بودم.ادمایی که خودشان را با بقیه مقایسه میکنن..و ادمایی که با همین که هستن کنار اومدن.تا مدتی ...مدت خیلی طولانی من خودم را جزو دسته ی دوم میدونستم.ولی این زندگی رنگی و خاکستری..اصلا قابل پیش بینی نیست.همه چیز میتونه برگرده و اینقدر تغییرت بده که یادت بره کی بودی.واین فراموشکاری بعدا پشیمونت میکنه.چرا که بعدش خودت را قاطی کسایی میبینی که گمان میکنی مثل خودت هستن ولی اینطور نیست.یه وقت هایی من خودم را شخصیت اصلی داستانی میدانستم.ولی بعد فهمیدم که من فقط میتوانم شخصیت اصلی داستان خودم باشم.. حتی گاهی آن هم نبودم. و برای بقیه من حتی ..نقش فرعی هم نیستم. ولی با این حال یک چیز برایم امیدوار کننده بود.ملاقات با ادم هایی که برایم مثل همین کاپوچینوی داغی میمونن که منتظر خنک شدنشم. در ثانیه های اول داغن و تو را میسوزانند ولی..فقط کافیه صبر کنی، بوش کنی،و بعد جرعه جرعه بنوشیش و اون موقع میفهمی که این انتظار چه نتیجه لذت بخشی داشت..اینکه تو هوایی که فقط سرما حس میشه..این مایع گرم باعث میشه حتی سرماهم لذت بخش بشه.فقط کافیه صبر کنی...استشمامش کنی و بعد..ریسک کنی و بنوشیش. چون زندگی تمامش همینه... ریسک. حتی تولدمان هم ریسک بوده. حتی خواندن این هفتصد و اندی صفحه هم ریسکه. اینطور فکر نمیکنید؟
۰۰۰۰۰۰۰۰۰
قسمت اول
به سرمای هوا لعنتی فرستاد و صورتشو بیشتر توی شال گردن خاکستریش مخفی کرد. اینقدر انتظار برای حقوقی که به اندازه یه کار پاره وقت بود منصفانه بنظر نمیومد.حتی نذاشته بودن که داخل آشپزخونه منتظر بمونه.پشت رستوران فرانسوی بزرگ روبروی در مربوط به خدمه ایستاده بود و با تکون دادن پاهاش سعی کرد تا مثلا خودش رو گرم کنه.به شیشه شکسته کنار در که مثل یه اینه عمل میکرد نگاهی انداخت و برفای مونده روی موهاش رو تکوند.از زمستون بدش میومد.از رنگ پریدگی صورتش و حتی از موهای مشکی بی حالتش که کتی نمیذاشت رنگش کنه هم بدش میومد.بنظرش شبیه پسرای ضعیف توی مانگاها که همیشه مورد قلدری دیگران قرار میگرفتند میشد.با باز شدن در نگاهشو گرفت و به کارفرماش دوخت و با دیدن اینکه داره پولای دستش رو میشمره چشماش برقی زد.تو همون ثانیه ها تصمیم گرفت تا با این پولا کمی گوشت برای تن خسته و ضعیف کتی و بقیه بچه ها بگیره.زنی که برای مراقبت ازش حسابی ضعیف شده بود.البته این چیزی بود که یونگی فکر میکرد.از فکر خوشحال کردنش لبخند عمیقی زد.مرد بی حوصله پول هارو سمتش گرفت و تکونی بهش داد و بعد سرتاپای یونگی رو برانداز کرد.یونگی بی توجه بهش پولایی که دلبرانه رخ نشون میدادن گرفت.تعظیمی کرد و راهی دوچرخه دست دومش شد.نمیدونست این دوچرخه قبلا برای کی بوده ولی هرکی که بود ازش سپاسگذار بود که اون رو به خیریه کلیسا بخشیده بود.به لطفکتی یاد گرفته بود که همیشه شکر گذار باشه.شالگردنشو بالاتر برد و شروع به رکاب زدن کرد و از خیابونای شلوغ دائگو مسیرشو جدا کرد و از خیابون فرعی رفت تا به فروشگاه زنجیره ای برسه.
*********************************************
بالاخره به کلیسا رسید. تکیه دوچرخه ش رو کشید و به سمت خوابگاه راهبگان رفت. با هر قدم اینجا برمیداشت خاطراتی داشت. چه دردناک بودن یا شادی بخش اهمیتی نمیداد. اون اینجا خوشحال بود. حتی ازینکه به سرپرستی هم پذیرفته نشده بود هم سپاسگذار بود. چون فکر میکرد اونوقت مثل بچه های تخسی میشد که اویزون یا بهتر بگه وابسته پدر و مادرشون بودند. اون همین یونگی بی کس ولی مستقل رو دوست داشت. البته اونقدر هم بی کس نبود. تا وقتی کتی رو داشت به کس دیگه ای نیاز نداشت. متوجه شد محوطه تقریبا خالیه ولی اینو به حساب هوای سرد امروز گذاست. تو راهرو مادر روزا رو دید. با لبخند لباسشو مرتب کرد و سمتش رفت .روزا وقتی متوجهش شد به وضوح دستپاچه شد و لبخند معذبی زد که باعث اخم ظریف یونگی شد که فوری هم محو شد .
+اوه یونگی...خو..خوش اومدی .معمولا این موقع نمیومدی .هوا داره تاریک میشه.
_خوب..امروز حقوممو گرفتم.
با لبخند کیسه حاوی گوشت رو برای نشون دادن بالا اورد.
-گفتم با همه جشن بگیرم. اوه راستی مادر کتی کجاست؟
دهان روزا بعد از مکثی برای گفتن کلمه ای باز شد ولی صدای کتی از داخل اتاق مانعش شد:
این صدای یونگی ماست؟...یونگی...اونجایی؟
صدای کتی کمی گرفته بود. یونگی اخمشو قبل از ورود به اتاق ازبین برد و لبخند همیشگیشو زد.
کتی مهروبونش به تخت چوبی تکیه داده بود و پاهاش زیر پتو بود.با دیدن یونگی لبخند از ته دلی زد و دستاشو از هم باز کرد و یونگی بی معطلی خودشو در اغوشش انداخت.تن مادر کتی طبق معمول بوی گل اسطوخودوس رو میداد . از بغلش بیرون اومد ولی با دیدن لکه خونی رو یقه ی لباس زن میانسال لبخندش فقط برای لحظه ای محو شد. به صورتش خیره شد: دلمبرات تنگ شده بود.
کتی همون لبخند مهربون و مادرانه ش رو زد: منم پسرم.اینبار غیبتت خیلی طولانی شده بود.
یونگی خنده شرمساری کرد: سرم یکم مشغول بود. ولی امروز تونستم بیام .
کتی موهاش رو کمی نوازش کرد: پس یونگی ما داره کار میکنه و با پول خودش برای ما غذا هممیگیره. اوه چقدر دست و دلباز.ببینم میخوای ادای ادمای خیّر رو در بیاری؟
یونگی چشمی چرخوند :اونا واسه طلب بخشش برای گناهای کله گندشون میان و مثلا خیر میکنن. ولی من واقعا فقط برای خوشحالی شما اینکارو میکنم. و در ضمن پول زیادیم نیست.
کتی اینبار با جدیت گفت:یونگی تو انچنان سنی نداری که بخوای نگران ما باشی.تو بعد از ۱۸ سالگیت برای این دیگه پیشمون تو کلیسا نموندی؟نکنه فکر کردی ما بهت لطف کردیم که اینجا بزرگت کردیم؟
-مگهاینطور نیست؟
یونگی با نگاه بی حس ولی منتظر و با لحن خشکی گفت.
+نه یونگی.ما این کارو میکنیم چون دوست داریم.تو از ما درخواست کمک نکردی ،ما بودیم که دستمونو سمتت دراز کردیم.نه فقط تو.و شما فقط مارو قبول کردید و پذیرفتید.
یونگی بعد از مکثی سری تکون داد و از جاش بلند شد : لطفا استراحت کن کتی.من دیگه میرم.
قبل از خارج شدنش کتی پرسی: واسه ی دانشگاه درخواست ندادی درسته؟
کمی مکث کرد و جواب داد: دیگه واسه اینکار دیره.
+یونگی تو فقط ۲۲ سالته. خودتو بخاطر ما منع نکن.
-ولی من بخاطر شماست که الان زندم کتی.
چشمای بارونی یونگی کتی رو شوکه کرد.
-پس لطفا ... همیشه سالم بمون و کنارم باش. اینجوری منم میتونم شاد باشم.
از در خارج شد و دستی به چشماش کشید.مادر روزا رو دید و سمتش رفت: کتی خوبه؟اون ...اون خون دیگه چی بود؟
نگاه روزا تغییر کرد: پس توام دیدیش.
به سمتی رفت و یونگی که کاملا گیج و البته نگران بود سمتش رفت.روبروی مجسمه مریم توی باغ کلیسا ایستاده بودن که روزا شروع کرد: متاسفم که ناگهانی میگم.ولی کتی بیماره.حالش اصلا خوب نیست و انگار..دیگه امیدی بهش نیست.
کلمات بعد از اون دیگه به گوش یونگی شنیده نشد.
درست شنیده بود؟یعنی..کتی داره میمیره؟
فلش بک:
با اخم روی پله های کوتاه نشسته بود و بازی بچه هارو تماشا میکرد .با چوبی که در دستش بود خطوط نامنظمی رو روی خاک میکشید و بعد پخششون میکرد.در اخر عصبی جوب رو انداخت.یونگی ۷ ساله دیگه مثل بچگیاش یه شیرین خالص نبود .بالاخره دستی که منتظرش بود روی موهاش نشست و یونگی بی اراده کمی لب هاش کش اومد.سرشو بالا اورد و کتی ۳۰ ساله رو دید.اون زن رو به حد شدیدی دوست داشت.حتی بیشتر از مادری که خاطره ای ازش نداشت.
+خوب یونگی کوچولو..
اون هم چوبی برداشت و روی خاک شروع به کشیدن کرد: چرا به جای کلاس اینجا نشستی و حرص میخوری؟
یونگی لباشو اویزون کرد: کلاس خسته کننده ست.حرص میخورم چون اون بچه ها باهام بازی نمیکنن .
کتی خنده ای کرد و موهای پسر بچه رو بهم ریخت: ببینم،اصلا ازشون درخواست کردی؟
یونگی چونه ش رو روی زانوهاش گذاشت: نه
کتی بیشتر خندید و چوب رو رها کرد: خوب،پس من بهت یاد میدم که روشش چطوریه.
یونگی مشتاق سمتش برگشت.کتی ادای فکر کردن دراورد :اول میری پیششون و میگی میبخشید،بعد دستتو سمتشون دراز میکنی و میگی"سلام من یونگی ام.میشه منم بازی کنم؟"
یونگی قیافشو جمع کرد: هرگز،امکان نداره ،نمیرم.
کتی دستی به کمر یونگی کشید:اینجوری تنها میمونی.اینو میخوای؟
یونگی هوف صداداری کشید و بلند شد:اگه مسخره ام کردن دیگه باهات حرف نمیزنم.
کتی خندید: خیلی خوب باشه.حالا برو،زودباش.
یونگی اروم قدم برداشت و هر از گاهی هم بازوش رو لمس میکرد.با خجالت بچگانه اش سمتشون رفت: ببخشید.
اینقدر اروم گفت که صداش شنیده نشد. اینبار بلندتر گفت :میبخشید.
بازم اثر نداشت. برگشت و با چشمای خندون و منتظر کتی که اشاره میکرد ادامه بده روبرو شد .دوباره برگشت و عزمشو جزم کرد ولی همین حین پسربچه ای جلوش قرار گرفت. نگاهی بهش کرد که باعث شد یونگی معذب بشه و نگاهشو بدزده.با صدای ارومی گفت: ببخشید. میتونمباهاتون بازی کنم؟
پسر همونطور نگاش کرد و یونگی معذب تو جاش عقب جلو شد.ناگهان پسر جلو اومد و لپ های یونگی رو کشید: وای تو چقدر بانمکی..البته که میتونی بازی کنی.
یونگی رو محکم بغل کرد ولی یونگی هنوز تو شوک بود. پسر از بغلش بیرون اومد و با خنده گفت :
اوه راستی اسمت چی بود؟
یونگی لباشو رو هم کشید و بعد جواب داد: یو..یونگی
-چه اسم بامزه ای. من هوسوکم. فقط بدون دیگه درامان نیستی چون من دیگه ولت نمیکنم.
یونگی لبخند دندون نمایی زد و سرشو تند تکون داد.
سمت کتی برگشت و اون با پلک زدنش بهش فهموند که به شجاعتش بهش افتخار میکنه.
قسمت دوم
روی سکو روبروی کافی شاپی که هوسوک توش کار ميکرد نشسته بود .توی هوای سرد پاييزی.يونگی عادت داشت تو هوای سرد مثل گنجشکای باد کرده ی سمجی که موندن رو به کوچ کردن ترجيه ميدادن ميشد ولی در عوض به همه چی اونقد لعنت ميفرستاد که در اخر باديدن کتی که بهش اخم کرده ساکت ميشد.ولی اﻻن...در اين لحظه به سرما اهميتی نميداد.يکی يکی به نشستن دونه های برف پاييزی خيره بود.حتی به دير کردن هوسوک هم توجهی نکرده بود.ذهنش حتی از سرمای ماه فوريه هم سردتر بود.حرفای روزا مدام به ذهنش ميومد و بيشتر به اين فکر فرو ميبردش که همه کارهايی که تا الان انجام داده بی فايده بوده.
فلش بک دو ساعت پيش=
مادر روزا پشيمون ازينکه بدون مقدمه چينی حرف زده بود ناراحت و عصبی بود:
+معذرت ميخوام يونگی...لطفابه حرفام گوش کن.
يونگی فقط تونست پلک بزنه.ماتش برده بود.شايد کسی درک نمیکرد ولی کتی برای يونگی بمنزله يه برکه وسط بيابون بود.و حالا اين برکه در حال خشک شدن بود.بدون اينکه کسی متوجه بشه.
+خودمم تازه اينو فهميدم..بيماريش انسداد ريوی هستش.مثل اينکه واسه مدت کمی هم نيست.هفته پيش وقتی ديدم داره خون بالا میاره مشکوک شدم. با مادر روحانی هم حرف زدم ولی کتی بخاطر هزينه های سنگينش قبول نميکنه.ميگه نميتونم و اين يتيم خواريه. وضعش..خوب نيست.ممکنه خيلی دووم..
ديگه نتونست خودداری کنه و جلوی دهانش رو گرفت تا از لرزش فکش جلوگيری کنه.به يونگی که بی هيچ حرفی به زمين خيره بودن نگاه انداخت:
+شايد بتونی راضيش کنی..که عمل کنه.همش ميگه اين تقدير خدا بوده و نميخواد دخالتی کنه
-زنده ميمونه؟
صداش لرزون وشکسته بود.روزا مکثی کرد:
+اگه فوری عمل بشه جای اميد هست.اون تا يه زمانی دارو هم مصرف ميکرده.
-پس يعنی...تنها مشکل ان پوله درسته؟اگه پول جورشه و عمل بشه تمومه نه؟ اون زنده ميمونه؟
چشمای روزا باريک ميشه:
+من..مطمئن نيستم.ولی اينا چيزاييه که دکتر گفته.تو..ميخوای چيکار کنی؟
يونگی دست روزا رو ميگيره:
-فعﻼ نميدونم.ولی تو..مراقب کتی باش.يجوری جورش ميکنيم.
*****
باﻻخره کار هوسوک تموم شده بود و حاﻻ اون دوتا روبروی هم نشسته بودن.بعداز تعريف کردن اوضاع حاﻻ چهره بشاش هوسوک مثل قهوه ای که خودش چند دقيه پيش برای يونگی اورده بود تلخ شده بود.يونگی سکوت ايجاد شده رو شکست:
+نميخوای چيزی بگی؟
هوسوک کمی با لبه فنجونش بازی کرد و عدم تمايلش به خوردن قهوه جلوش رو با هول دادنش نشون داد.تقصير خودش نبود.اﻻن حتی پشمکای شيرين و صورتی کارناوال هم سر ذوق نمياورد:
-چيزی مونده که بگم؟تو گفتی و منم شنيدم.
يونگی شرمنده سرشو پايين انداخت:
+لزومی نداره کاری کنی.شرايط توام انچنان جالب نيست.اصﻼ نبايد بهت ميگفتم.تو هانارو داری که بهت نياز داره. .
هوسوک درست در 14 سالگی توسط يه خانواده به سرپرستی گرفته شد که اونا هم وضعيت کاملا مرفهی نداشتن ولی از ته دل باهاشون خوشحال بود.پدر خوندش يک افسر بود و مادر خوندش زن خانه داری بود.اون همچنين صاحب يک خواهر کوچيکتر هم شده بود. هانا که امسال بیست سالش ميشد کسی که هوسوک بخاطرش به خودش قول داده بود براش يه برادر بزرگتر مسئوليت پذير باشه.ولی متاسفانه هوسوک خيلی طعم خوشبختی همراه خانواده رو نچشید. چهار سال بعد پدر ومادر خوندش در يه سفر برای ديدار با اقوام تصادف بدی ميکنن و از دست ميرن و اين برای هوسوک و خواهر ناتنی پانزده سالش يعنی تنهايی بدون سرپرست. هوسوک که به سن قانونی رسيده بود نميتونست اجازه بده هانا به يتيم خونه،خوابگاه يا هر جای ديگه ای بره.وقتی که يونگی هم از کليسا بيرون اومد هوسوک با کمکش تونست زندگی دوباره ای همراه اون و هانا بسازه.باگذر خواطراتش لبخندی زد:
-اوه بهم برخورد مين يونگی .يعنی ميگی اينقدر عوضيم که به کسی که بزرگ شدنمونو به چشم ديد پشت کنم و زندگی خودموبکنم؟
يونگی لبخندی زد:
+همچين منظوری نداشتم.ولی..اين برای تو سختتره.من ميتونم يکاريش بکنم ولی..
-ولی اگه من کمکت کنم راحتتر و سريعترميتونيم از پسش بربيايم اينطور فکر نميکنی؟
+ولی تو مجبور نيستی..
-اوه خواهش ميکنم ادای اون قديسه هارو در نيار.تومگه چقدر زور داری ؟چندتا کار پاره وقت ﻻزم داری تا اين پولو جور کنی؟ يونگی خنده کوتاهی کرد
+باشه باشه.رو کمکت حساب ميکنم.بابت قهوه ممنون.
-اره.قهوه ای که حتی بهش لب نزدی.
يونگی شونه ای باﻻ انداخت.
+خسارتشو ميدم.هرچی باشه امروز حقوق گرفتم.
با اين حرف باعث خنده کوتاه هوسوک شد.قبل از اينکه يونگی برای بلند شدن اقدام کنه دستی روی شونه ش حس کرد.اون دست نشوندش و صاحب اون دست روی صندلی کنارشون جاگرفت.هردو نگاهی متعجب به هم کردن و هوسوک شونه ای به معنای نميدونم باﻻ انداخت.مرد غريبه لبخند بی معنی به هردو زد:سﻼم اقايون.اه..ميدونم کارم درست نبود ولی من حرفاتونو شنيدم و..خوب من حاضرم کمکتون کنم.
يونگی اصﻼ حس خوبی نداشت.به هيچ عنوان.ولی از طرفی کنجکاو هم بود.ولی هوسوک به طرز بدی اخم کرده بود.
-حتما در عوض چيزی هم ميخوايد درسته؟
مرد تکخندی زد:خوب..درسته.يه کار کوچيک ولی ارزشمند. هوسوک و يونگی کامﻼ بوی خطر رو حس کرده بودند.مرد ادامه داد:فقط کافيه چيزی رو که ميخوام برام بياريد..اونوقت منم..
-منظورتون اين نيست که..بدزديم نه؟
حرف هوسوک باعث شد يونگی با بهت سمتش برگرده و مرد نيشخندی بزنه:پسر باهوشی هستی.نکنه بار اولت نيست؟ هوسوک کﻼفه و عصبی از جاش بلند شد.
-معذرت ميخوام ولی اينجا يه مکان عموميه.محل کسب و کار نيست.ممنون ميشم که اينجارو ترک کنيد ازونجايی که داريم ميبنديم.
به يونگی اشاره کرد که بلند شه و دنبالش بياد و خودش سمت پيشخون کافه رفت.ولی يونگی حين بلند شدن دستش توسط او مرد گرفته شد.مرد کارتی کف دستش گذاشت و زمزمه کرد:ميدونم که فکرتو مشغول کردم.دوباره بهش فکر کن.قول ميدم به چيزای خوبی ميرسی.
ضربه ارومی به شونش زد و ازونجا خارج شد.يونگی بعد از اینکه خروج مرد رو با چشماش دنبال کرد نگاهشو اينبار به کارت کشوند. فقط يه شماره روش بود.هوفی کشيد و خواست کارتو بندازه ولی..شايد بايد دوباره بهش فکر ميکرد؟شايد هوسوک زيادی حساس شده بود.وقتی هوسوک صداش کرد هول شد و کارتو داخل جيبش انداخت.اين...اولين قدم بود.
********
با صدای الارم گوشی قدیمیش که ساعت پنج صبح رو نشون ميداد شد بیدار شد .با اخم چشماشو بيشتر فشرد ولی با اينکار اون صدا قطع نميشد.نتونست بيشتر ازين بوسيله خواب ازين دنيا جدابشه و دستشو سمت گوشيش دراز کرد.با چشمای نيمه باز دکمه ی خاموش رو زد و دوباره سرشو روی بالشت کوبيد و اه بلندی کشيد.چشم باز کرد و به سقف خيره شد.دلش ميخواست برای يکبار هم که شده مثل يه جوون بيکار شب دير بخوابه و صبح با صدای رو اعصاب اﻻرم يا دعوای همسايه هاش يا صاحبخونه ای که کرايش رو ميخواست بيدار نشه .سرجاش نشست و به موهای اشفته ش دست کشيد.حين بلند شدن کمی پلکاشو ماليد و از رخت خوابش دل کند .با حواس پرتی سمت لباساش رفت و وقتی شلوار جينشو برداشت يادش افتاد که صورتشو نشسته.اهی از کﻼفگی کشيد و سمت سرويس رفت و بعد نگاه سرسری به اينه اب سرد رو به صورتش پاشيد.همونجا کمی موهاش رو مرتب کرد و بيرون امد و سمت لباساش رفت و يکی يکی پوشيدشون.کتونيش رو همراه کليد و تلفنش برداشت و راهی شد.دوچرخه پارک شده ش رو برداشت و بعد از خروج از محوطه ساختمون شروع به رکاب زد.تنها چيزی که تا رسيدن به فروشگاه فکرشو مشغول ميکرد يه کلمه بود.پول.چيزی که مشغله فکری هميشگيش بود. متنفر بود ازينکه کل زندگيش حول اين کلمه سه حرفی ميچرخيد. ولی ميگذشت .ميدونست که ميگذره.کتی ميگفت هرچيزی يه پايانی داره ولی يونگی نميدونست چرا نيازش به پول تمومی نداره.طبق معمول هميشه برای صبحونه شير با نون شيرين گرفت.با نگاه کردن به ساعت فهميد که يه ربع فرصت داره پس نی شير رو به محلش روی پاکت کوبوند و بعد از ريختن مقدار زيادی شير در دهانش اه دلچسبی کشيد.تا تموم کردنشون منتظر موند و بعد سمت رستوران که محل کارش ميشد حرکت کرد. در حالی که ابنباتی در دهانش بود دوچرخه ش رو پارک کرد و بعد از انداختن کليد در مربوط به خدمه رو باز کرد.طبق معمول اشپزخونه عاری از ادم بود .يونگی بعد از عوض کردن لباساش سمت اتاقک سردخونه رفت تا موادی که نياز به اماده سازی و خورد کردن بودن برداره.برای کسی که از سروصدا دور بود اين سکوت عالی بود .از زبانش برای به حرکت دراوردن ابنبات طعم ليمويی استفاده ميکرد و بدور از دنيای شلوغ بود.نگاهی به ساعت ديواری انداخت.همه چيز بايد تا ساعت هفت اماده میشد. بعدش باید بايد برای گارسونی اماده ميشد.اون معموﻻ دو روز يکبار به کليسا سر ميزد ولی اﻻن نزديک تعطيﻼت بود و سرش شلوغ شده بود چون مردم به طرز عجيبی دوست دارند در اين مواقع بيرون غذا بخورند.اون مردم و خانواده های زيادی رو خندان در اين مکان ديده بود.نه يونگی حسودی نميکرد.فقط اميدوار بود اون خنده ها حقيقی و پايدار باشند.با قرار گرفتن دستی روی شونه شاز جا پريد و سراسيمه به عقب برگشت و کارفرماش روديد.مرد با چهره ی عبوسی يونگی رو برانداز کرد و در اخر نگاهش روی ابنبات افتاد که باعث شد يونگی فوری دستشو باﻻ ببره و از دهانش خارجش کنه.
+اقای يانگ..کاری با من..داريد؟
مرد کمی من من کرد ودستی به پشت گردنش کشيد:يونگی..خوب ميدونی..ام گفتنش يکم سخته ولی..
يونگی خنده کوتاهی کرد
+چيزی شده؟نکنه کسی ازم شکايت کرده؟
مطمئن بود که اينطور نيست.اون با هيچ مشتری تا حاﻻ بد حرف نزده بود .ولی جواب مرد روبروش:.. نه فقط..ديگه ﻻزم نميدونيم که اينجا کار کنی.لطفا بد برداشت نکن.ما ازت ناراضی نيستيم.فقط..قبول کن.
هر کلمه که ميگذشت شونه های يونگی افتاده تر و چهره ش ناباورتر ميشد.اقای جانگ با شرمندگی دستی به شونه هاش کشيد ولی نگاهشو دزديد :وسايﻼتو جمع کن..ديروز اخرين روزت بود. روبرگردوند و سمت در رفت ولی يونگی سريع جلوش قرار گرفت و با نشستن رو زانوش مانعش شد.
+لطفا اقای يانگ..اﻻن نه بزاريد فعﻼ اينجا کار کنم .قول ميدم بعدا خودم استعفا بدم .خواهش ميکنم.من به اين پول احتياج دارم. مرد سری از تاسف تکون داد و اينطور جوابشو داد:کاری از من ساخته نيست.معذرت ميخوام.لطفا سختترش نکن.
از کنار يونگی رد شد و اونجارو ترک کرد .ولی يونگی نتونست از جاش بلند شه.داشت به اين فکر ميکرد که همين امروز صبح داشت از وضعيت هرروزش و بيدار شدنای صبح هنگامش گله ميکرد.فکر نميکرد همچين جوابی بگيره.دستی به چشماش کشيد تا از ريزش احتماليشون جلوگيری کنه .بلند شد و نگاهی به مواد نيمه کاره انداخت.از کارای نيمه تموم بيزار بود پس تصميم گرفت اول کارش رو تموم کنه.اون حتی فيلمايی که پايان باز داشتن دوست نداشت و ميگفت"نويسنده ی اين هرکی هست يه عوضيه."حاﻻ حتی شيرينی اون ابنبات هم به کامش تلخ شده بود.
***********
بعد از طی کردن مسافتی که همين امروز صبح طی کرده بود به ساختمونی که تو يکی از اتاق هاش مستقر بود رسيد.جلوی در اتاقش قرار گرفت و دستش رو داخل جيبش کرد تا کليدشو برداره ولی شيئ ديگه ای رو لمس کرد.با اخم ظريفی اون رو بيرون اورد و متوجه شد همون کارتيه که اون غريبه ديروز بهش داده بود.هوفی کشيد و خواست پرتش کنه که متوجه چيز ديگه ای شد. اون محدود وسايلی که داشت از اتاق بيرون گذاشته شده و در جعبه ای بود.يادش نميومد که اون هارو بيرون گذاشته باشه.با چيزی که به ذهنش خورد سراسيمه کليد رو در جای قفل انداخت ولی..در باز نشد.درش اورد و بعد از کمی برانداز کردن که ببينه ايا درست انداخته بود يا نه دوباره انداخت.ولی بازم همون نتيجه رو گرفت.در باز نشد.اه خسته ای کشيد و چشماش اطراف رو گشتن و متوجه برگه ای ﻻی در شد.با ته مونده نيرويی که داشت کمی خم شد و برش داشت.بعد از خوندنش خنده ای از ته حلقش از روی ناباوری زد.ديگه بهتر ازين نميشد.صاحب خونش اين اتاق کوفتی رو فروخته بود و اﻻن بيرونش کرده بود.تنها جايی که برای خواب داشت.دستی به صورتش کشيد و تقريبا فرياد زد
+مشکل شما با زندگی من چيه هااان!!نکنه کاری کردم که خودم خبر ندارم ولی شماهارو نارحت کرده!...
ورق رو با يه دستش مچاله کرد.از عصبانيت و ناچاری تقريبا به لرزه افتاده بود و قفسه سينش با نفسای صدادارش باﻻ پايين ميشد. نگاهش دوباره رو اون جعبه افتاد و از رود حرص لگدی بهش زد.حاﻻ بايد کجا ميموند؟نفس عميقی گرفت.امروز رفته رفته داشت
خسته کننده تر ميشد.کﻼفه موهاش رو بهم ريخت.نگاه ديگه به در اتاق انداخت و عقب گرد کرد ولی بعد دو قدم با صدای گوشيش ايستاد.ديگه چی بود؟بی حوصله تلفنش رو برداشت و با ديدن شماره ی هوسوک اخمی کرد.
+الو... صدای لرزون هوسوک ته دلش رو خالی کرد.
-يو نگی...
مکث طوﻻنی ای شکل گرفت که باعث تشديد استرس يونگی شد.
-کتی..بيا بيمارستان.
سر يونگی طوری تير کشيد که انگار کسی با شيئ فلزی بهش ضربه زده باشه.
+بی..بيمارستان؟اون..مگه کليسا نيست؟ صدای هوسوک رو شنيد که بعد از قورت دادن اب دهانش جواب داد.
-برات توضيح ميدم.عجله کن.
********
فلش بک=
-يونگی؟چرا باز اينجا نشستی؟ببينمت..تو داری گريه ميکنی؟
کنار يونگی روی سکو نشست و صورت پسرک رو قاب گرفت.يونگی که انگار منتظر تاييد کسی بود که اينو بهش بگه صدای گريه ش بلند شد وسرشو پايين انداخت.
-نگاش کن.مثل بچه های دماغو شدی.بگو ببينم چی شده؟بازم مين جونگ اذيتت کرده؟
يونگی سرشو به دو طرف تکون داد و سعی کرد اون بچه دماغويی که کتی ميگفت نباشه.پس اشکاشو با دستاش که گاهی مشت ميشد و گاهی کف دستش ماليده ميشد پاک کرد و نفسی گرفت.
+نه کسی اذيتم نکرده.کسی اسممو يا قدمو هم مسخره نکرده...خودت ميدونی چی شده..
فکر کردن کتی زياد طول نکشيد و فهميد منظور يونگی چيه.
-اها.هوسوکو ميگی؟يونگی اون زود حالش خوب ميشه جدی ميگم.
+اون سرخک گرفته.مين وو بهم گفت که سرخک بچه هارو ميکشه.اون خيلی بده...
بعد اين حرف دوباره زير گريه زد و کتی اهی کشيد.دستشو دور شونه های کوچيک پسرک انداخت و به خودش نزديکتر کرد.
-خوب راستش ..اره ولی قبلا اينطور بوده.فک کنم اين يه بارو راس گفته بود ولی اشتباه بهت رسونده.اﻻن همه چی پيشرفت کرده.اﻻن بيماری هايی که قبﻼ جون ادمارو ميگرفت فقط با يه امپول کوچيک درست ميشه.ميبينی؟زمان خيلی قدرتمنده.
يونگی با بهت کودکانه ای نگاش ميکرد و بعد با مژه های کوتاه و خيسش پلکی زد.
+يعنی..هوسوک نميميره؟
کتی لبخندی برای اطمينان دادن بهش زد و سری به نشونه مثبت تکون داد.يونگی با خنده نفس راحتی کشيد و کتی رو به خنده انداخت که اين پسر چه ذهن ساده ای داره.يونگی با ياداوری چيزی ناگهان دوباره سمت کتی برگشت و چشمای سوالی و نگرانش باعث شد ابرو های کتی باﻻ بره.
+تو چی؟تو اون بيماری هايی که بچه هارو ميکشته گرفتی؟ کتی با خنده جواب داد.
-اره همشونوگرفتم و زنده موندم.خوب.سوال ديگه ای نداری؟
+پس يعنی تو ديگه نميميری.درست ميگم؟
لبخند کتی رفته رفته محو شد.سوالی ازش پرسيده شده بود که جوابشو نميدونست.زندگی اﻻن براش تو چيزای کوچيکی خﻼصه شده بود.اون از مرگ نميترسيد.ولی ..ازينکه ذهن اين پسر بچه رو اشفته و نگران کنه چرا.پس دوباره لبخند زد.
-درسته.تا وقتی که مثل مادر روزيتا موهام سفيد بشه و يه پيرزن عنق بشم پيشت ميمونم خوبه؟ يونگی خنده ای کرد.
+برام اينکه عنق يا رو اعصاب بشی مهم نيست.همينکه اينجايی کافيه.
------
+کاملا هم حق با تو نبود کتی.تو او پيرزن عنقی که ميگفتی نشدی.
پشت شيشه ای که مرز بين خودش و اتاق سرتاسر سفيدی که تختی وزن جسم کسی که اﻻن باعث عذاب فکريش شده بود حمل ميکرد ايستاده بود.زير لب گفت با اين که ميدونست به گوشش نميرسه چون مخاطبش خيلی وقت بود که پلکاش رو بسته بود.هوسوک پشت يونگی قرار گرفت و یکی از دستاشو روی شونه خميده ش قرار داد و کمی فشردش.يونگی انگشت اشاره شو به گوشه ی چشمش کشيد تا اثار پر شدنشون رو مخفی کنه.سمت هوسوک برگشت ولی به چهره ش نگاه نکرد.هوسوک بی معطلی يونگی رو در اغوش کشيد و يکی از دستاشو به پشت کمرش برد و ضربه های ارومی به نشونه اينکه همه چيز درست ميشه زد.هانا که از دور نظاره گر خلوت برادرانه ی اون دو بود ترجيح داد عقب بمونه و در نقش يک تماشاچی بمونه.انگار که داشت يه تئاتر خانوادگی غمگين رو تماشا ميکرد.با اين تفاوت که احساساتی که نظاره گرشون بود حقيقی و بی اﻻيش بودند.يونگی خودشو از اغوش هوسوک بيرون کشيد و لبخند بی جونی به دختر جلوش زد تا بهش بفهمونه ازينکه اينجاست ممنونه.
+معذرت ميخوام هوسوک ولی...ميخوام يکم تنها باشم. میشه؟
هوسوک سری تکون داد و يونگی بدون حرف ديگه ای از کنارشون رد شد و به سمت در خروجی رفت.خودش رو به محوطه ی جلوی بيمارستان رسوند و روی يکی از نيمکت هايی که اونجا موجود بود جا گرفت.هوا سرد بود ولی يونگی با نشستن روی نيمکت فلزی تقريبا منجمد لرزی نکرد.درونش منجمدتر بود.حتی سعی در گرم کردن دستاش نکرد و فقط با چهره ی خالی نظاره گر رهگذرها بود.انگار امروز قصد نداشت تموم بشه.انگار قرار بود يکی يکی چيزهايی که داشت رو از دست بده.ولی اين زنجيره بايد تموم ميشد.نبايد ميذاشت حرفای دکتر بيشتر ازين نااميدش کنه".متاسفانه...بخاطر اينکه ايشون درمانشون رو ادامه ندادن و...داروهاشونو بطور منظم استفاده نکردن اينطور شده.وضعيتشون ناپايداره پس بايد اينجا بمونه.ما هر کاری ازمون بربياد انجام ميديم " يونگی از اين جمله واهمه داشت.نميدونست چرا ولی اين جمله بيشتر ترسوندش".ما هر کاری ازمون بربياد انجام ميديم "اين يعنی خود دکتر هم شک داشت که کارشون تاثيری بزاره.پس اگه نتونن کاری کنن چی؟عمل تنها راهش بود.ميدونست چرا کتی درمانو ادامه نداده.بخاطر هزينه های گذافی که داشت به خودش اجازه درمان نداده بود.پوزخند تلخی زد.فکر ميکرد فقط خودشه که داره فداکاری ميکنه ولی کتی ازش جلو زده بود.نميزاشت.اجازه نميداد اينطور تموم بشه.اون زن هنوز فرصت زندگی داشت.اون بايد بچه های بيچاره ی بيشتری رو نجات ميداد.چرا بايد ادمای بی مصرف جامعه و پول پرست جامعه ميموندن ولی ادمای فداکاری مثل کتی حق زندگی نداشتن.شايد اين دنيا واقعا اينقدر بی ارزش بود.اره..اين دنيا بی ارزش بود و اين تيری بود تا يونگی تصميمشو بگيره.دستشو سمت جيبش برد و تلفن همراهش با کارت کاغذی حاوی شماره رو بيرون اورد.چند لحظه به شماره خيره شد.شماره رو گرفت و لحظه ای چشماش رو بست و نفسشو رها کرد.لحظه ای پلکاش رو فشرد و دکمه تماس رو زد.اون داشت کار درستی ميکرد.اين کار درستی بود اين فداکاری در مقابل کارای کتی هيچ بود پس..
-بله؟
صدای فرد پشت خط قطار افکارش رو مسدود کرد.اب دهانش رو قورت داد.
+من..من ميخوام کاريکه ازم خواسته بوديد رو انجام بدم کجا بايد ببينمتون؟__ خوب عزیزان من این دو چپترو بیشتر از یک سال پیش نوشتم و الان داستان خیلی فراز و نشیب گرفته. اگه براتون ذره ای جالب بود برام بگید تا اسم چنل فیکشنو که تا فصل دوم هم قرار داده شده براتون بزارم😉
YOU ARE READING
radiante
Fanfictionمن فصل اول این فیکشن رو کاملشو در چنل اصلی قرار دادم. اگر دوست داشته باشید و بازدید خوبی گرفت اینجا هم براتون قرارش میدم😊