01

796 76 205
                                    

با دیدن کتابخونه ی مورد علاقش سمت اون رفت . 

دستش رو سمت دستگیره ی در برد و اون رو کشید .
وارد فضای آرامش بخش کتابخونه شد ، کتابخونه با قفسه های چوبی که تا سقف می‌رسید پر شده بود و پر از کتاب بود تو فضا بوی ملایم قهوه و عطر مشخص بود و نور کمی که از پنجره های بلند وارد میشد فضا رو دارک کرده بود

با دیدن کتاب دار لبخندی بهش زد و وارد قسمت کتاب های مورد نظرش شد .

بوی چوب کتابخونه رو دوست داشت . زمین چوبی کتابخونه رو دوست داشت . کتاب هایی با رنگ و بوی متفاوت رو دوست داشت .

کتابخونه براش جذابیت خاصی داشت . داستان هایی با ژانر متفاوت ... با رنگ و بویی متفاوت .... با حرف هایی متفاوت ... با معنی های متفاوت ... با دنیا های متفاوت

لبخند روی صورتش محو نشدنی بود .

با نگاهی پر از مشتاقی و شور و هیجان به تمام قفسه های چوبی چشم دوخت .

از بین کتاب هایی با جلد های رنگارنگ چشمش به کتابی افتاد که کاملا متفاوت بود .
ناخودآگاه به اون کتاب جذب میشد و کشش عجیبی رو احساس میکرد
دستش رو سمت کتاب برد و اون رو از بین بقیه ی کتاب ها بیرون اورد .

گرد و خاک روی کتاب باعث میشد نتونه عنوان کتاب رو ببینه . دستش رو روی جلد کتاب کشید و گرد و خاک های روی کتاب رو از روی کتاب به کنار زد . کتاب عنوانی نداشت و این براش جالب بود  . صفحات کتاب حس عجیبی بهش میدادن ..
بوی دود.....
بوی عذاب ....
صفحه ی اولش رو باز کرد ، برگه های کتاب خیلی شکننده بود و قدیمی بودنش مشخص بود

ناخوداگاه بدون اینکه کلمه ای از اون کتاب رو بخونه ترس بدی به دلش راه افتاد .
میترسید...
از چیزی که قرار بود بخونه میترسید...
از تک تک کلماتی که منتظر خونده شدن بودن میترسید ...
از جمله هایی که قرار بود درون اونها هزاران معنی باشه میترسید ...
از کتابی که ممکن بود حقایقی رو ازش بفهمه میترسید ...
خودش را راضی کرد برای خوندن کتاب.

از قفسه ها گذشت و روی صندلی کتاب خونه نشست و کتاب رو روی میز گذاشت.
با فکر کردن به اینکه فقط یک کتابه و واقعی نیست نفس عمیقی کشید و به جمله اول اون کتاب دلهره آور نگاه کرد

صفحه ی 1 <《 روی اسکله کنار دریا ایستاده بودم . بعد از اتفاق‌هایی که در خونه افتاده بود در کنار دریا بودن و زل زدن به موج‌هاش بهترین کار بود . 
بوی دریا....
بوی ماهی....
بوی حیوون های آبزی....
همه چی لذت بخش بود ....
چشمم به دختر سیاه پوشی افتاد که معلوم بود حوصله نداره لبخندی بهش زدم که اون با بی حوصلگی نگاهش رو ازم گرفت .

جلو اومد و کمی کنار تر از من ایستاد ...
_ اسمت چیه؟
+ چی؟
_ پرسیدم نام شریفتون چیست .
+میلی و تو؟
_ جانگ کوک
+ هوم جالبه .
_ درسته ...
+ چند سالته؟
_ بهم چند میخوره؟
+ (با قیافه پوکر) فقط سنتو بگو
_ بیست
+ همسنیم .
کشش خاصی نسبت به اون دختر داشتم که برام عجیب بود
یه حس کشف کردن
درسته دوست داشتم کشفش کنم ارتباط خاصی بینمون بود ...
_ چیزی میخوری؟
+ نه
_ میخوای قدم بزنیم؟
+ هوم پیشنهاد بدی نیست  . 》>

𝑬𝒗𝒆𝒍𝒖𝒕𝒊𝒐𝒏Where stories live. Discover now