اون تو بدن خودش نبود
اول فک کرد توهم زده چشماشو محکم مالوند و بعد دو تا چک محکم تو صورتش زد
ولی انگار اون قرار نبود یه توهم باشه
داشت تمام زندگیش رو تو ذهنش مرور میکرد تمام اون اتفاقات ، اون شب ، اون بدبختیا ، اون بی خوابیا و درد هایی که تو تک تک سلول های بدنش جا خوش کرده بودن تا شاید بتونه یه نشونه واسه چیزی که داشت تو آینه میدید پیدا کنه
ولی هیچی نبود هیچیی اون حتی اون شخص تو آینه رو نمیشناخت
سرش دوباره گیج رفت و تو گوشش یه صدای سوت مانند شنید
نشست رو تختو با تمام زورش داشت دستاشو رو گوشاش فشار میداد
صدای تو گوشش داشت کمکم به یه جیغ شبیه میشد
چشماش داشت سیاهی میرفتو یه چیزایی میدید انگار تو یه جایی شبیه بیمارستان بود و دوباره اون صدای جیغ
کم کم داشت چیزی شبیه حمله عصبی بهش دست میداد که
صدای زنگ در از جا پروندش و باعث شد تمام رشته افکارش از هم بپاشه ، چند تا نفس عمیق کشید و سعی کرد عرق های سرد و پیشونیش رو با آستینش پاک کنه و تمام فکرش رفت سمت کسی که داشت از پشت در داد میزد
+ هی هری پسر نمیخوای درو باز کنی ؟! به کلاس دیر میرسیم ها اصلا خوش ندارم اون نیک عوضی و دارو دستش دوباره بهت مزه بپرونن
هری؟! پس اسم اون کسی که الان توی بدنش بود هری بود
اوه صب کن ببینم کلاس؟ یعنی اون یه دانشجو یا یه همچین چیزی بود ؟
+ هی داداش نمیخوای درو باز کنی؟ داری نگرانم میکنی ها
با قدم های مردد رفت سمت در و سعی کرد از سوراخی که وسطش بود بیرونو نگا کنه
خب یه پسره تقریبا بیست و دو سه ساله با یه تیپ نسبتا مرتب دم در واستاده بود موهای به هم ریخته ی قهوه ای رنگ داشت و با نگاه نگرانی به در خیره شده بود
لویی سعی کرد تمرکزشو حفظ کنه خب اون الان تو بدن یه شخصه دیگه بود و اوضاع چندان خوبی هم نداشت تو یه جای جدید بود و باید از اتفاقاتی که برای بدنش و خودش پیش اومده بود سر در میاورد ولی نمیتونست به هر کسی اعتماد کنه پس باید تا یه مدت عادی رفتار کنه تا کسی بهش شک نکنه و ببینه سرنوشت قراره به کجاها بکشونتش
دست گیره رو گرفت با نگاهی نا مطمئن بازش کرد
+هوف چه عجب بالاخره آقای استایلز مارو مفتخر دونستن و درو باز کردن .. صب کن ببینم تو که هنوز آماده نیستیییی پس از اونموقع داشتی چه غلطی میکردی پسر همین الانشم اگه راه بیفتیم پنج دقیقه دیر میریسیم آه
خب اونم اگه تا چند دقیقه پیش تمام اون اتفاقاتی که برای لویی افتاده بودو تجربه میکرد و چند ثانیه تا یه حمله عصبی کله صبحی فاصله داشت قطعا الان لباس پوشیده و آماده واسه رفتن به دانشگاه یا هر جای دیگه ای نبود
YOU ARE READING
Me or He
Fanfictionزمان خیلی بی رحمه .. جوری که دیدن یه آدمی که یه زمانی با دیدنش ضربان قلبت میرفت رو هزارو برات عادی میکنه .. جوری که وقتی داری از زندگیت نهایت لذتو میبری تخته گاز میره تا بدبختیاتو فراموش نکنی .. جوری که بهترین اتفاقات زندگی تو تبدیل به یه خاطره پوسی...