Part 3

32 7 0
                                    

سرم به شدت درد میکرد ، گلوم خشک شده بود و ماسک اکسیژنم هیچ کمکی به اوضاع نمیکرد
سعی کردم چشمامو باز کنم ولی نور بالای سرم خیلی شدید بود و داشت کورم میکرد
همین طور که سعی داشتم دور و اطرافمو آنالیز کنم یهو یکی جیغ زد و دوید طرفم
از ترس از جام پریدم ، سرم از دستم کشیده شد و پوستمو پاره کرد و از شوک ناگهانیش داد زدم
چند نفر با سرعت اومدن دم در اتاق که از یونیفورماشون معلوم بود پرستارن
اونا زنی که بالای سرم جیغ زده بود رو از اتاق خارج کردن و شروع کردن به چک کردن دستگاه های اطرافم و همین طور زخم خیلی بدی که از جای سرم مونده بود
بعد از اینکه یک چکاب کامل شدم یک دکتر اومد بالای سرم و شروع کرد به پرسیدن سوال
*خب پسرم اسمت چیه؟
-آم.. هری .. هری استایلز
دکتر دست از نوشتن کشید و یه نگاه عجیب بهم انداخت و بعد دوباره سرشو انداخت پایین و بعد از نوشتن دو سه تا جمله دوباره همون نگاهو بهم انداخت و گفت
*خب بگو ببینم چند سالته
-۲۲ سالمه .. البته تقریبا تا یک ماه دیگه میشم ۲۳ ساله
دکتر سرشو تکون داد
*خانواده داری ؟ .. مادر .. پدر .. خواهر یا برادر ؟
-خب آره مامانم و خوا ... ام .. نه کسی رو ندارم
*خب حالا دیگه میتونی استراحت کنیآ .. باشه
دکتر داشت برگه های زیر دستشو مرتب میکرد که از اتاق خارج شه
-ام ببخشید
برگشت سمت من و منتظر نگام کرد
-ام.. منن..من چه جوری اومدم اینجا .. یعنی چه اتفاقی افتاد
خب .. از بالای پل افتادی تو آب .. البته فک کنم جزئیات و دلیلیش رو خودت بهتر بدونی*
با گیجی نگاهش کردم ولی جواب دیگه ای بهم نداد و از اتاق خارج شد
گف از بالای پل افتادم ! .. آخه من تا اونجایی که یادم میاد آخرین بار رو تختم دراز کشیده بودم تا شاید بعد چند وقت خوابم ببره
هوف لعنتی چقدر سرم درد میکنه ...... ای خداااااا اه امروز روز اول ترم جدید بود
همون طور که به دستاش خیره شده بودو به فکر فرو رفته بود یه چیزی توجهشو جلب کرد
اِاِ این تتوی از کجا اومده من آم صب کن ببینم این تتوها چین .. اینا که مالل مننن نیسستننن.. پوستم ..پوستم چرا برنزه شده
همون طور که با خودش حرف میزد داشت سعی میکرد از روی تخت بلند شه که پاش به یکی از سیم های دستگاه های اطرافش گیر کرد و تعادلشو از دست داد و خورد زمین
اااههههه فاکککک لعنتی ....
به محض اینکه سرشو بلند کرد چشمش خورد به آینه قدی روبروش
نتالعبفثزععلتجممولتنجم ( داره داد میزنه 0-0).. این..این.. خدایا این کیه ..من..
یه صدا مث یه پچ پچ خیلی آرام توی گوشش پیچید
آم سلام .. سلام ..
و چهره بهترین دوستش جلوی چشماش ظاهر شد
-ن..نایل
و دوباره اون صدا
سلام نایل
هری کاملا گیج شده بود و اصلا نمیفهمید چه اتفاقی داره میافته . وقتی به خودش اومد که کلی دکتر و پرستار بالای سرش واستاده بودن و با تعجب نگاهش میکردن البته حق داشتن چون نزدیگ ده دقیقه بود که هری روی زمین دراز کشیده بود و با گردنی کشیده به آینه زل زده بود

++++++++++++++++

*آقای استایلز .. آقای استایلز اصلا حواستون به درس هست؟
-بله .. بله استت.. استاد
اون زن سرشو با تاسف تکون داد و به تدریس ادامه درس پرداخت
×هی هری حالت خوبه ؟
-آره آره چطور مگه
×آخه این پنجمین باره که به خاطر حواس پرتی تذکر میگیری ام چیزی شده اگه اتفاقی افتاده خودت میدونی که میتونی به من بگی هر کاری بتونم‌برات انجام‌میدم دادش
-نه من خوبم‌ نایل مرسی نیاز نیست نگران باشی
لویی با خودش فکر میکرد این شخصی که الان تو بدنشه البته مثکه اسمش هریه خیلی خوش شانسه وقتی دو تا دوست داره که همیشه نگرانشن و دوست دارن مراقبش باشن و البته شخصی با این دوستا معلومه که یه خانواده خوب هم داره اما لویی چی اگه زین نبود لویی عملا هیچکسو نداشت نه خانواده ای نه دوستی . درسته که زین به عنوان یک دوست که از بچگی با هم بزرگ شدن زیادی نسبت به لویی مهربون بود و همیشه هواشو داشت اما لویی هیچوقت نمیتوست با کسی در مورد دردهاش ، گریه هاش ، زخماش و بدبختیاش با کسی صحبت کنه و حتی میترسید اینا رو به زین بگه تا یه وقت اون هم ولش کنه . اگه زین نباشه لویی دیگه هیچکسو نداره .
* خب ساعت ‌کلاس تمومه برای جلسه بعد یه کوییز از تمام قسمت هایی که امروز درس دادم میگیرم و بهتره که حواستون به نمراتتون باشه مخصوصا شما آقای استایلز
همگی روز خوبی داشته باشید
×هوه پسر این استاده اوله ترمی بدجور بهت گیر داده ها خدا بهت رحم کنه
-هوف چند تا کلاس داریم امروز ؟
×نگران نباش خوشبختانه با برنامه ریزی که آقای پین برای کلاس های این ترم هر کدوممون کردن تا ساعت نه یک دم پره پریم
-تا نهههههه .. خداا T-T
×حالا خودتو ناراحت نکن بیا بریم ببینیم این آقای برنامه ریز کجان

++++++++++++++++

=هی هی دکتر گفته نباید بلند شی تو هنوز کامل از حالت بیهوشی خارج نشدی
-باشه باشه .. ام ..
=من زینم ، بهتریت دوستت ما از بچگی با هم بزرگ شدیم دکتر گف ممکنه تا یه پدت کسی رو نشناسی یا چیزی رو یادت نیاد
-اوهوم باشه
=ها راستی گفتم شاید بهتر باشه اینو ببینی
-این چیع ؟
=آلبوم عکاسیه من خودم رشتم عکاسیه و خیلی این کارو دوست دارم ما از بچگی بیشتر لحظاتی که با هم بودیم از هم عکس میگرفتیم گفتم شاید اینکه یه نگاه بهش بندازی بد نباشه
هری آلبوم رو باز کردم اون عکسا همشون یا دو تا پسر بچه بودن یا اینکه از جاهایی مثل پارک و دفتر خاطرات
و این جور چیزا گرفته شده بودن
آروم آورد جلوی صورتش و با دقت به عکسا زل زد انگار یک سری خاطرات از جلوی جشماش رد شدن ولی اونا جدید بودن و هری توی هیچکدوم از اون ها نبود اونا خاطرات هری نبودن بلکه خاطرات دو تا پسر بچه شش هفت ساله بودن ‌ه با ذوق چرخ و فلک سوار میشدن یا اینکه داستان هایی که از توی مجله ها خوندن رو برای هم دیگه تعریف میکردن اونا..
=برو حالت خوبه میخوای دیگه نگاهشون نکن
هری وقتی به خودش اومد دید اشک هاش دارن آلبومو خیس میکنن این واقعا عجیب بود اینکه هری به لین سادگی جلوی یکی که نمیسناستش اشک بریزه
سریع آلبومو بست و با گوشه های آستینش صورتشو پاک کرد
=فک کنم گشنت باشه بزار برم یه چیزی برات بیارم تا بخوری
زین اینو گفت و از اتاق خارج شد . درسته که هر اشک بهترین دوستش مثل خنجری توی قلبش فرو میرفت و اشک های خودش هم بهش خیانت میکردن و سد نازک پلکاش رو میشکستن ولی اون باید قوی میموند باید برای لویی قوی میموند

***************

اینم از پارت سوم
امیدوارم دوستش داشته باشین^-^
و طبق معمول خوشحال میشم اگه ستاره کوچولو اون پایینو کلیک کنین و با کامنتاتون نظرتون رو بهم بگین*-*

دوستون دارم ♡
#Nicks006x

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 20, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Me or HeWhere stories live. Discover now