🌚1🌜

315 51 25
                                    

💖راوی💖

در شهری به زیبایی رنگین کمان...
در قصری با شکوه و با عظمت...
شاهی سکونت داشت که فقط به دنبال قدرت بود...
شاهزاده جانشین او نیز برای بدست آوردن جایگاه و قدرت به شدت تلاش میکرد!

اما زمانه چه تدبیری را برای اون در نظر دارد؟!
چه بر سر حکومت و جایگاه او می آید؟!
جانشینی و شاه شدن او سرانجام به چه چیزی مبدل میشود؟!
یک موجود سیاه و شیطانی به نام دیو؟!

جادوگر اعظم با توطئه ای افراد قصر را علیه شاه میکند...
به قصر حمله میکنند و شاه و حکومت را از بین میبرند...
در آخر جادوگر اعظم قصدش چه بود؟!
بدست آوردن حکومت یا شاهزاده؟!

درست است او عاشق شاهزاده شده بود...
برای بدست آوردن او قصر و حکومت را بهم ریخت...
شاهزاده مغرور تر از آن بود که عشقش را بپذیرد...
سرانجام به شیطان سیاهی مبدل شد!
قلب او از سنگ...
ظاهرش چون قیر سیاه...
چهره ی فاخر و زیبایش چون هیولا ترسناک!

جادوگر قبل ترک کردن قصر تمامی قصر را به تلاطم انداخت...
نیمه ی عمر شاهزاده را به عمر گلی مبدل کرد...
گلی که بسیار زیبا و حساس...
گلبرگهایش چون ابریشم لطیف و زیبا...
اگر آن گل آسیب ببیند و گلبرگهایش از هم بپاشند چه اتفاقی میوفتد؟!
شاهزاده برای همیشه چشم از دنیا میبندد؟!

🌜آیهان🌜

مثه همیشه هر صبح باید برای کمک کردن به پدر به مغازه ی کوچیک
شیرینی پزی میرفتم...
و مثه همیشه باید قبل رسیدن به اون مغازه ی کوچیک با گلهای اطراف شهر صحبت میکردم!:)♡
من عاشقشون بودم...
لمس کردن اون گلهای رز زیبا که رنگهای سرخ و صورتی و آبی داشتند...
برای من مثه لمس کردن زندگی و وجود خدا بود!♡~♡

شنل آبی رنگم رو برداشتم و کلاهش رو روی سرم گذاشتم...
میدونستم قراره بازم توی دید بقیه باشم...
زیباییم رو از مادرم به ارث برده بودم...
مادرم زن انتخابی شاه بود...
اما اون پدرم رو دوست داشت...
زمانی که مادرم من رو باردار بود...
شاه پدرم رو به قتل رسوند و مادرم برای بدنیا آوردن من از اون شهر فرار کرد و به موریس که پسر عموش بود پناه آورد...
موریس هم برای ایمن کردن جای مادرم با او ازدواج کرد که تا ابد مراقبش باشه...
مادرم بر اساس بیماری قلبی ما رو ترک کرد...
ولی من این رو خوب میدونم که اون از دوری پدرم دق کرد!:(♡

بابت شنلم کسی چهره ام رو نمیدید و این یعنی میتونستم راحت قدم بزنم و راحت نفس بکشم...
با رسیدن به مغازه...
خواستم کلید رو وارد قفل در کنم که...
سایه شخصی رو روی خودم حس کردم...
از ترس نمیدونستم چیکار کنم...
پس منتظر حرکتی ازش شدم...
وقتی ساکن بودنم رو دید...
خندید...
با صدای خنده اش آهی کلافه کشیدم و به سمتش برگشتم...
گاتسون بود!:/
شاکی نگاهش کردم...
🌜میشه دیگه مزاحمم نشین!:/

BEAUTY🌹BEASTWhere stories live. Discover now