نامجون
برای بار هزارم از پهلوی چپ غلت خورد روی پهلوی راست و نگاه به ساعت سورمه ای رنگ روی عسلی کرد که با دیدن ۶و ۲۳ دقیقه اهی کشید دستاشو محکم روی صورت کشید تا حرصشو یکم خالی کنه و خوابالودی شو رو از بین ببره اما فایده ای نداشت چشماش کم کم گرم شد.با صدای تق تقی که از پنچره اتاقش اومد چشمای که سفیدش با قرمز عوض شده بود به ساعت نگاه کرد و با دیدن ساعت ۶ و ۳۵ دقیقه عصبی شد،چون از دیشب تاحالا منتظر اومدن اون نامه لعنت شده بود و از استرس خوابش نبرده بود ولی درست موقعی خوابش برد که بعده ۱۳ دقیقه با صدای یه کبوتر احمق تر از خواهرش از خوابش بلند شد ،پس با عصبانیت از تختش بلند شد و فحش کشون پنجره رو باز کرد تا اون کبوترو پرت کنه پایین ولی منصرف شد وقتی جغد دید بجای کبوتر و مغزش هنگ کرد بخاطر دیدن نامه قهوه ایی رنگ توی دهن اون جغد!یعنی اومد؟بالاخره اومد؟واقعا اومد؟؟؟
با ناباوری جلوی جغد زانو زد دستاش رو تند تند بهم مالید و از اون جغد تشکر میکرد؛جغد از پنجره اومد تو اتاق نامه رو انداخت روی زمین و رفت روی سر نامجون نشست،ازاد کرد پنجه هاشو چنگ کرد توی موهای نامجون و کشید و از پنجره فرار کرد.
نامجون با درد به خودش اومد و با دیدن نامه ایی که سمت راستش افتاده صداشو تو گلوش انداخت و گفت_اومد،مامان ،بابا بالاخره پسر ارشدتون انتخاب شد و بغض گلشو فشار داد و به راهرو رفت و روی دو زانو نشست
خانم کیم با عربده پسر بزرگ ترش دمپایی اماده کرد تا بره بزنه تو سر یجون (منظور خواهر مونیه)تا دست از اذیت کردن نامجون برداره ولی وقتی فهمید عربده پسرش واسه چیه به زور همسرش رو بیدار کرد و با عجله به طبقه بالا رفتن و با دیدن نامجون پهن شده کف زمین که یه نامه قهوه ایی رنگ دستش بود و یه لکه سفید بین موهای سیاهش بود شوکه شد،یک بخاطر نامه،دو بخاطر اون لکه سفید رنگ و رفت پسرش رو بغل کرد بهش گفت
×پسر لایق خودم،از اول معلوم به خاله ات رفتی و به عمه های عجوزت نرفتی
اقای کیم که از پله ها اویزون شده بود با شندین لقب خواهراش سریع بیدار شد تا بحث همشگیو شروع کنن ولی با دیدن نامه دست پسر ارشدش عربده شد و خوشحال شد...
بعد از دوشی که بخاطر خراب کاری اون جغد خاکستری روی سرش کرده بود گرفته بود لباس خونگی های سورمه ای رنگش که یه بلوز و شلوار سرومه ای رنگ بود که طرح های سفید داشت پوشید و رفت به اشپزخونه تا کنار اون لاشخور پرنسسِ مامان و بابا صبحونه بخوره؛یجون وقتی فهمید برای نامجون نامه اومده توی دلش ناراحت شد که دیگه هیونگش مثله قبل پیشش نیست ولی باید حفظ ظاهر میکرد پس با صورت خبیث گفت:کامپیوترت ماله منه دیگه!
که این باعث شد نامجون بهش لقب لاشخورو بده؛ رفتار پرنسسش واقعا متفاوت بود همون طور که ناخون هاشو سوهان میکشیو توی بغل نامجون گریه میکرد که نمیخواد داداش ازش جدا بشه،نامجون بهترین دوست،برادر،و حتی یه ساپورت اعظم بود واسه یینجون پس با رفتنش واقعا پشتت خالی میشد ولی از برادرش نخواست که نره چون نامجون کله عمرش منتظر همین نامه بود؛نامجون رفت و پشت میز بین پدر مادرش نشست تا مثله همیشه با خواهرش توی سر هم نزنن و دعوا نکن و شروع کرد به مالیدن نوتلا روی نون که پدرش بحث رو باز کرد:خب نامجونا کی باید بری؟
+دوشنبه هفته دیگه باید توی جنگل باشیم تا از اونجا بریم به هاگوارتز.
_پس واسه اماده شدن وقت داری درسته؟
+درسته!
°°°°°°°
۱۰ روز بعد
مادرش رو برای بار پنجم بغل کرد تا گریه هاشو تموم کنه و کمتر اشک بریزه ولی فایده نداشت مادرش رو از بغلش در اورد و به یینجون داد تا مانع از افتادن زن بشه و به سمت پدرش رفت
+اه پدر من رفتم
_نمک نریز بچه،نامجونا من مادرت برادر و خواهرت بهت اعتماد داریم!هر اتفاقی افتاد سریع شونه خالی نکن،اگه اشتباهی کردی با سربالا قبولش کن پسرم!دوست داریم و مواظب خودت باش!
نامجون سرشو تکون داد و بعد از
اروم کردن مادرش رفت سمت ییجون تا بهاش خدافظی کنه ولی با فرو رفتن ییجون توی بغلش لبخندی زد اروم بغلش کرد،ییجون با حس کردن بغل شدن توسط هیونگش با خجالت گفت:مامان نباید هلم میدادی توی بغل این کنه الان دیگه ولم نمیکنه
؛خانم کیم از توی بغل همسرش در اومد با چشمای درشت شده به ییجون که ۱۰ متر باهاش فاصله داشت نگاه کرد و پوفی کشید و دوباره رفت توی بغل شوهرش.
نامجون توی گوش ییجون اروم زمزمه کرد؛
ییجونا هیونگ دوست داره و مواظب خودت باش!نامجون با شنیدن منم همینطور و تو هم همینطور لبخندی روی لبش اومد و ییجون رو از بغلش در اورد،همون طوری که عقب عقب میرفت با خانواده اش خدافظی میکرد که با گیر کردن پاش به گلدون عزیز مادرش با باعث افتادن و خالی شدن خاکش شد؛با ترس سمت ماشینش رفت و فرار کرد سمت جنگل تا ورق جدید زندگیش رو شروع کنه!شاید ورق جدید زندگیش با جوهر صورتی نوشته میشد با تزیین های رعد و برق !
.
.
.
.
خب خب با یه بوک جدید در خدمتیم
با تشکر از عشقم الی
eli8673
YOU ARE READING
seven boy from Korea
Fanfiction«هفت پسر از کره» ماوراء طبیعی ، اسمات، ترسناک ، فان ، مدرسه ای