مداد و خودکارهاشو از لای دفتر کتابهای روی میزش بیرون کشید و بعد از باز کردن زیپ ،توی جامدادیش انداخت.
کتاب و دفترهارو هم بست و با وجود اینکه میدونست بعدا قرار بر اینه که بخاطر گم کردن کتابش عالم و آدم رو به هم بدوزه که گمش کرده، به اینکه کدوم دفتر بین کاغذهای کدوم کتاب مونده دقت نکرد و فقط همشونو توی کیفش انداخت!درحالی که زیر چشمی به خارج شدن پسر از کلاس نگاه میکرد،زیپ کیفش رو بست.
بعد از مرتب کردن کوله پشتیش رو دوشش و خداحافظی کردن با بچه هایی که تو کلاس مونده بودن،از در کلاس خارج شد.امروز باز باید دنبال پیدا کردن کار میرفت.
پریروز از کافی شاپ اخراج شده بود و دو هفته پیش هم از آرایشگاه!
باید کاری پیدا میکرد که عرضش رو داشته باشه،اگر هم نداشت،صاحب کارش با وجود تموم بی عرضگیهاش باهاش راه بیاد!
تو ذهنش به انتظارهای زیادی که داشت خندید،البته عادی هم بود که بخواد رویاش یعنی *داشتن یه صاحب کار درست حسابی (از نظر خودش)* رو تو ذهنش بیارهبه دیوار خارج دانشگاه تکیه داده بود.
هرچند فضای اون پیاده رو تنگ و تونگ بود و زیر پاش پر از توتهای له شده ای بود که با نگاه کردن بهشون افسوس میخورد که کاش میتونست قبل اینکه روی زمین بریزن بخورتشون،اما درختهای بلندی هم بودن که برعکس حیاط دانشگاه مانع خوردن آفتاب به پس کلش بشن!_هی بمگیو
به سمت صدا برگشت
+هیونینگااا
هیونینگ با لبخند شرمنده ای که زیبایی چهرش رو دل نشین ترمیکرد با دو خودشو بهش رسوند. دستش رو روی شونه ی بمگیو گذاشت و نفس نفس زنان در حالی که خم شده بود گفت:
_مرسی برام صبر کردی+نه بابا کاری نکردم که،حالا استاد جواب سوالتو درست حسابی داد؟یا باز پیچوند
_وظیفت بود صبر کنی و وظیفش بود جوابمو بده
با لحن کشیده ای گفت و بعد پلکهاشو بست و لبخندی زد ،طوری که هرکس رد میشد با دیدن چهرش لبخندی میزد و اگه خدای نکرده بیش از حد حواسش پرت میشد
احتمال داشت با کله تو درختی ماشینی چیزی بره!+ باورنکردنیه
_چی هیونگ؟این که خیلی جذاب و نازم؟
+اینکه خیر سرت بیست سالته!بعد از توضیح دادن اینکه میخواد بره دنبال کار وخداحافظی کردن با دوست صمیمیش که تقریبا مثل برادرش بود راهشونو از هم جدا کردن، هیونینگ به سمت خونه رفت و بمگیو به سمت مغازه هایی که آگهی استخدام داده بودن
کار کردن تو بوتیک رو دوست داشت،بنظرش میتونست به خوبی مشتری رو برای خرید مشتاق کنه، از ست کردن لباسها باهم لذت میبرد و همیشه هم همه بخاطر سلیقش تو لباسها تحسینش میکردن.تازه! خودش هم جوون و خوشتیپ بود و ممکن بود خیلیا رو به مغازه جذب کنه! حتی بنظرش از این کار اخراج نمیشد و میتونست نظم رو توش رعایت کنه.
اینها چیزهایی بود که برای گفتن فقط از ذهنش میگذشت.
ولی نوبت صحبت کردن با رئییس بوتیک که رسید عملا خراب کرده بود و در جواب این که آیا برای این کار خوب هست یا نه ،گفته بود *نمیدونم*ولی بعد اصلاحش کرد و گفت که همزمان با اینکه اینکار رو میخواد،به اینکار علاقه داره و فکر میکنه اجتماعی بودنش هم بتونه تو این زمینه بهش کمک کنه!
صاحب مغازه تقریبا داشت سوتی اول کارش رو فراموش میکرد و نزدیک بود قبول کنه
ولی وقتی فهمید پسر خوشتیپ روبروش دانشجوعه بهونه آورد که اگه دانشجوعه احتمال قرار گزاشتنش هست و این ممکنه تو کارش خلل ایجاد کنه و حتی اگر قرار هم نمیزاره بهرحال درس سرش رو شلوغ میکنه و...بمگیو آدم کمرو یاخجالتی ای نبود فقط وقتایی که زیادی هیجان یا اظطراب داشت زیادی سوتی میداد!
با خودش فکر کرد شاید از اول هم سوتیش تو مغز رئییس لباس فروشی مونده! شایدم صاحب مغازه واقعا بهونه نیاورده و هیچ دانشجویی رو استخدام نمیکنه.
پس چیزی نگفت،فقط بعد تشکر کوتاهی از بوتیک خارج شد و رفت تا مغازه های دیگه !************************************
خبب سلامم...
مطمعا نیستم از پابلیش کردنش ولی انجامش میدم😂اگه قرار بر اظطراب داشتن یا...
باشه که مثل بمگیوی داستان خراب میکنم😂بهرحال امیدوارم تا اینجا براتون جالب باشه و اینکه
ادامش رو هم مینویسمحیحی بنظر خودم جالب باشه🥞
ووت یادتون نره
مرسی
YOU ARE READING
If he realize that..
Fanfictionفکر میکرد اینبار باید یه کاری پیدا کنه که عرضشو داشته باشه،اگر هم عرضشو نداشت،جایی بره که صاحب کارش مهربون باشه و با وجود تمام بی عرضگیهاش دلش نیاد بهش بگه برو!