غذا ها کار خودشونو میکنن.
شیرینی ها و بستنی ها و باقی خوراکی هم همینطور.معمولا آدمها وقتی کنار هم چیزی میخورن، نا خودآگاه به طرز شگفت انگیزی میزان صمیمیتشون باهم بالا میره.
دفعه ی اولی که با همکلاسی مدرستون توی زنگ تفریح خوراکی خوردین رو یادتونه؟
احتمالا دفعات بعدش باهم خوراکی هاتونو تقسیم هم کردین!
یادمه خیلی سال پیش،وقتی هونینگ کای ده ساله تازه به کره اومده بود ، دوستای زیادی نداشت و از قضاوت شدن راجب همکلاسیهاش بابت زبان کره ای نچندان قویش میترسید و با اینکه خیلی اجتماعی بود، اون سال تو ارتباط برقرار کردن دچار مشکل شده بود.بالاخره یک روز که معلم از اون و بمگیو خواست که زنگ تفریح پیش هم بمونن و تکالیفشون رو کامل کنن و همزمان به لقمه هاشون گازهای کوچک بزنن ، یه حس راحتی و صمیمیت بینشون شکل گرفت! کم کم زمان باعث شد اونا مثل دوستهای صمیمی...نه!یچیز بالاتر از اون...یچیزی مثل برادر هم دیگه بشن!
میبینین؟خوراکی های زنگ تفریحی مدرسه که به سادگی معروفند، چنین توانایی دارن!
حالا تصور کنین پیراشکی های ادویه زده شده ی رستوران ،چه تاثیری میتونن رو طعم دار شدن روابط آدمها بزارن...اون شب تهیون خیلی سریع از دستشویی خارج شد. فکر میکرد بمگیو تا الآن ژاکتش رو براش آورده باشه اما بمگیو اونجا نبود. به دستگیره ی در نگاه کرد .نه! ژاکت به دستگیره ی در هم آویزون نبود!
دقیق یادش می اومد که از بمگیو با جمله ی "میتونی ژاکتمو برداری؟؟"خواهش کرد ژاکتشو براش بیارهوارد اتاق کارمندها شد، یونجون و سوبین در حال آماده شدن بودن،ژاکتش کجا بود؟یعنی امروز با خودش نیاورده بود و تصور روزهای پیش تو ذهنش مونده بود؟
آهان! پس برای همین بمگیو ژاکتش رو براش نیاورده بود.
اون بچه ی خلوضع نمیتونست به تهیون اطلاع بده که ژاکت رو پیدا نکرده؟اصلا چرا خواست بمگیو براش ژاکتشو بیاره؟
خب اونا الآن باهم دوست و همکار بودن
ولی مگه خود تهیون نمیتونست ژاکتشو برداره؟
اومممم...خب این جور خواسته ها که بین دوتا دوست چیز سختی نیست.
بمگیو هم میتونه مثل یونجون هیونگ و سوبین هیونگ از تهیون چیزهای مختلفی بخواد.و دوباره تو ذهنش تکرار کرد "ما الآن دیگه دوست و همکار همیم"
تهیون اونقدر خسته بود که حتی یادش نبود خودش اون ژاکتو صبح توی کوله پشتیش گذاشت و دم عصر به آویز رو دیوار اتاق استراحت آویزون کرد.
پس بعد از یک خداحافظی کوتاه با هیونگ هاش سریع یه تاکسی گرفت و سعی کرد قبل اینکه کاملا خیس بشه خودش رو توی ماشین پرت کنه.*******************
صدای دیلینگ دیلینگ آلارم باعث میشد بمگیو توی خواب تصویر شتر هایی که با زنگوله توی صحرا راه میرن رو ببینه.
تصویری که به خاطر تکرار شدنِ صدای منظم آلارم تکرار میشد و باعث میشد بیشتر روی مخ بمگیو بره.
YOU ARE READING
If he realize that..
Fanfictionفکر میکرد اینبار باید یه کاری پیدا کنه که عرضشو داشته باشه،اگر هم عرضشو نداشت،جایی بره که صاحب کارش مهربون باشه و با وجود تمام بی عرضگیهاش دلش نیاد بهش بگه برو!