-نمیخوام برم!
پاش رو با حرص به زمین کوبید و لبهاش رو آویزون کرد.
*عزیزم این یکی فرق داره.اونجا کسی قرار نیست بخاطر چیزی که هستی مسخرت کنه.بهم بگو نگران چی هستی؟
پسر اخمش رو پررنگ تر کرد و با بیقراری پاهاش رو دوباره به زمین کوبید.
-نمیخوام مامان. نمیخوام برم اونجا. نمیخوام برم مدرسه. چرا نمیذاری برم پیش پری؟
لبهاش رو آویزون کرد و مادرش نفسش رو با بیچارگی بیرون داد. دست ظریف و نرمِ پسرش رو تو دستش گرفت و کنار خودش نشوند.
*نمیشه پسرم توعم خوب میدونی. پری حالا با دوست پسرش زندگی میکنه. شاید قبول کنه بری پیشش اما همش بخاطر اینه که نمیخواد دلت رو بشکنه.
وقتی چشمهای پسرش برق اشک گرفتن لبش رو گاز گرفت و گفت:
*جدا از این حرفها ، واقعا دلت میاد مامانت رو توی شهری به بزرگیِ نیویورک تنها بذاری؟ من نفس میکشم تا عطر تورو حس کنم زین، اگه تو بری دیگه دلیلی برای نفس کشیدنم نمیمونه.
آخر حرفش صداش لرزید و زین لبهاش رو به هم فشرد و خودش رو سرزنش کرد. چرا داشت مادرش رو سر هیچ و پوچ ناراحت میکرد؟
-متاسفم ماما! ببخشید باشه؟ باشه؟
وقتی جوابی از تریشا نشنید صورتش رو خم کرد تا چهرش رو ببینه و وقتی قطرههای اشکش رو دید ناخودآگاه چشمهای اونم پر شدن.
-ماما خواهش میکنم گریه نکن باشه؟ من میرم مدرسه و قول میدم حتی اذیتت هم نکنم. حتی...حتی حرفم نمیزنم و دردسر درست نمیکنم فقط گریه نکن باشه؟
با عجله و تند تند میگفت و تریشا بالاخره سرش رو بالا برد تا به اون موجود کیوت که با عذاب وجدان و لبهای آویزون ازش دلجویی میکرد نگاه کنه.
*بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که کجای زندگیم چه کار خوبی کردم که خدا فرشتهای مثل تورو بهم داد زین. اگه تو نبودی نمیدونم چه بلایی سرم میومد.
زین که حالا اطمینان پیدا کرده بود مادرش ازش ناراحت نیست لبخند گشادی زد و جواب داد:
-مامانای فرشته بچههاشونم فرشته میشن، دلیلش همینه
تریشا اروم خندید و به تنها عضو خانوادش نگاه کرد. موهای پرپشت و مشکیش، مژه های بلند و دلبرش، چشم های خوش رنگ و کشیدهش و بوی شیرین عطرش که لبخند رو لباش میاورد، اونو دوباره به زندگی برمیگردوند؛ زین تنها کسی بود که تریشا داشت.
*حالا مثل یه پسر خوب به مامان کمک کن تا میز رو بچینه.
تا اسم غذا اومد چشم های زین درخشیدن و یادش رفت که چند دقیقه پیش داشت از استرس خفه میشد.
YOU ARE READING
LOVER▪︎Z.M▪︎
Romance+فکر کنم باختم. اون چشم های زیبا،پوست نرم،عطر دیوونه کننده رو...همه رو باختم. کمی مکث کرد و به دست های لرزونش که تو همدیگه قفل شده بودن نگاه کرد و ادامه داد: +شایدم نباخته باشم چون اون از اول هم مال من نبود؛نه چشم های زیباش،نه پوستِ نرمش و نه عطر دی...