سبز جنگلی

24 5 6
                                    

*********

نمیدونم چطور توضیح بدم
مثل اینه که سر کلاس یه چرت کوتاه ۵ دقیقه ای بزنی و از خواب بیدار بشی و ببینی بووووووم !!!معلم درس جدید داده و تو هیچی از درس جدید نمیدونی!

خب ...
توی اون لحظه یه همچین اتفاقی افتاد...
من از ترس بیهوش شدم یا این چیزیه که فکر میکردم
و بعدش
با حس طعم خوبی توی دهنم چند دفعه آب دهنم رو قورت دادم و چشمام رو باز کردم...
اولش با خودم فکر کردم که معجزه اتفاق افتاده و این که هنوز زنده ام یه معجزست و رفته رفته داشتم لبخند میزدم که با دیدن صحنه رو به روم لبخندم محو شد و ماتم برد ...

گرگ ها توی خون خودشون روی زمین افتاده بودن
اون ها مرده بودن اما چطوری؟
اصلا نمیدونستم چه خبر شده و داشتم از ترس سکته میکردم
بعد از چند لحظه که از شوک در اومدم جیغ کشیدم و پا به فرار گزاشتم و به ست جنگلی که پایین دشت بود فرار کردم
توی راه چندین بار زمین خوردم اما همچنان ادامه دادم و فقط میخواستم که از اون صحنه ی خون آلود دور بشم 
اونقدر دور شدم که وقتی به خودم اومدم وسط جنگل بودم

به یه درخت تکیه دادم و نشستم
اون چیزی که دیده بودم رو نمیتونستم فراموش کنم
به دستا و لباس های خون آلودم نگاه کردم و تمام اون صحنه ها تو ذهنم تداعی شد
ارواره های پاره شده ی گرگ ها و شکم های دریده شدشون و سر های جدا شده و...
از ترس به خودم لرزیدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام
دست هام رو تند  تند روی زمین و درخت میکشیدم تا خون روشون پاک بشه و تاحدودی هم موفق شدم
اروم و زیر لب به خودم دلداری میدادم

چند لحظه بعد وقتی که آروم تر شدم دستی به موهام کشیدم متوجه چیز عجیبی شدم
موهام بلند و مشکی رنگ بود درحالی که تاجایی که یادم میاد همیشه موهام کوتاه بود
و عجیب تر این بود که دیگه اصلا درد نداشتم
اون گرفتگی عضلات و گلو دردی که آزارم میداد از بین رفته بود
همه چیز مثل یه خواب بود
خواب که نه !
یه کابوس بود...

شاید هم واقعا یه کابوس بود

خورشید داشت طلوع میکرد و نورش از بین شاخ و برگ درخت ها مشخص بود
حس خوبی داشتم بر عکس چند لحظه ی قبل که تقریباً از ترس سکته مرده بودم

توی دهنم طعم خوبی پیچیده بود
لب هام رو لیس زدم و باقی مونده اون چیز خوشمزه رو خوردم و دستم رو روی دهنم کشیدم

وقتی به دستم نگاه کردم چند لحظه مات شدم
رنگ قرمزی که به سختی کمی پاکش کرده بودم دوباره روی دستام نقش بسته بودچند لحظه به دستام خیره موندم
امکان نداره مگه نه؟
عاره امکان نداره
همینجور که زیر لبی میگفتم امکان نداره
اروم از روی زمین بلند شدم به اسمون نگاه کردم و با تمام توانم فریاد کشیدم اونقدر بلند که پرنده های روی درخت به خاطر صدام ترسیدن و از جا پریدن

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 25, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

خون و عسلWhere stories live. Discover now