[ همراه ]

27 10 0
                                    


                          __________

‏+ کی هستی ؟ برای چی قایم شده بودی ؟

– شاید بشه گفت یه تماشاچی، فقط ازت معذرت میخوام چون هر بار بدون خریدن هیچ بلیطی مجانی از اون پشت رقصیدنت رو نگاه میکردم.

احساس خوبی به پسر رو به روش که سرتا پا مشکی پوشیده بود نداشت
ولی یه چیزی ته دلش رو قلقلک میداد.

‏حتی نسبت به این قلقلک و کنجکاوی های ریز هم‌ حس خوبی نداشت انگار این ماجرا بوی خطر میداد
بوی زندانی شدن
اما نمیدونست کجا، توی زندان پدرش یا قلب پسر رو به روش ؟

ذهنش خالی خالی بود و پسر رو به روش بهش نزدیک شد و دستش رو به سمتش گرفت
– میخوای با هم‌ برقصیم ؟

چشماش برق زدن
رقصیدن ؟ یعنی پسر دیگه‌ای هم توی این سرزمین بود که مثل اون دیوونه‌ی رقصیدن باشه ؟ شاید این پسر میخواست گولش بزنه.

+ نه دلیلی نداره که با تو برقصم.

داشت عقب عقب میرفت تا از این‌ پسر فرار کنه
ازش میترسید، از اتفاق‌هایی که ممکن بود بیفته.

– صبر کن.
چشماش رو روی صورت پسر مشکی پوش برگردوند
از نظرش خیلی زیبا بود اما نمیخواست اعتراف کنه.

– ببین من اونقدرها شجاع نبودم
ماه‌ها از پشت درخت بهت چشم دوختم و حتی جرعت نکردم یه قدم به سمتت بیام.
اما حالا که چشمامون به چشم هم افتاده  شجاعت اینو پیدا کردم که بگم من دیوونه‌ی رقصیدنم
اما طرد شدم، بخاطر از خانواده‌ام طرد شدم و حالا فقط ازت میخوام باهام برقصی
این لطف رو در حقم میکنی ؟

درسته
گذشته‌ی پسر روبه روش هم مثل خودش پر از طعنه و درد و تحقیر شدن بود.
بخاطر رقصیدن، چون اون یه پسر بود و توی اون سرزمین خیلی چیزها محکوم به نابودی بودن، محکوم به نبودن و محکوم به خواسته نشدن...

بعد از مدت ها درد کشیدن شاید این پسر حالا دیگه اونقدرها هم آدم خوبی نبود و مثل یه جادوگر نقشه‌ی شومی داشت و از سمت پادشاه فرستاده شده بود تا به شاهزاده جیمین نزدیک بشه و اونو گول بزنه
دلش رو بشکنه و اونو زیر پاش له بکنه

چیزی از روح و غرورش باقی نذاره تا دیگه حتی فکر رقصیدن به ذهنش هم خطور نکنه، درست مثل یه قوی سیاه !

جیمین با صدای آرومی گفت
+ فقط همین یه بار بهت این فرصت رو میدم

کوک با لبخند به سمت جلو قدم برداشت و تو نزدیک حالت به شاهزاده قدم هاشو محکم کرد.
– و من قول میدم از این فرصت بهترین استفاده رو بکنم.

اونا با احتیاط شروع به رقصیدن کردن
بدون هیچ لمسی، فقط با نگاهاشون همدیگرو لمس میکردن چون هیچکس جرعت گذاشتن حتی یک قدم جلوتر رو نداشت.

اما اونی که همیشه نقشه‌های سیاه رو توی ذهنش پرورش میده همیشه یه قدم جلوتر حرکت میکنه و جانگکوک بود که لحظه‌ای بعد دست‌هاشو دور کمر ظریف فرد مقابلش گذاشت و اونو روی دستش بلند کرد و انگار با همین حرکت چیزی جوونه زد!

درست زمانی که از شوک لرزی به تن جیمین افتاد به چشم‌های پسر سیاه پوش روبه روش نگاه کرد و لرزی به قلبش افتاد، اون هم مثل خودش دیوونه بود.

به خودش اومد و به خودش یادآوری کرد که همین یکبار رو به این غریبه اجازه‌ی این همه نزدیکی رو میده.

پسر روبه روش درست انگار ذهنش رو خونده بود اونو زمین گذاشت و قدمی عقب رفت
– من منتظر فرصت‌های دیگه هستم شاهزاده
بعد از این حرف رفت و بین درخت‌ها گم شد.

____________________

[ پایان قسمت دوم ]


Dance with me | با من برقصWhere stories live. Discover now