__________مهم نبود که به خودش گفته بود همون یکبار این فرصت رو بهش میده، شب های بعد و حتی بعدتر به اندازه ی یک ماه هر شب حین فرار از قصر به غیر از شوق رقصیدن یه حس دیگهای درونش در حال رشد کردن بود، برای دیدن کسی و لمسِش قدم هاشو تندتر به سمت دریاچه برمیداشت.
به مدت یک ماه بود که
حتی پسر سیاه پوش فراموش کرده بود به چه قصدی اونجاست فقط شاهزاده رو لمس میکرد بلندش میکرد و مثل پر قو اونو میچرخوند و باهاش میرقصید.نه دل شکستنی بود نه زیر پا له شدنی، حتی ذره ای فکر دزدیدن روح شاهزاده و شکستن غرورش نداشت.
فقط میخواست کنارش باشه
اون رو زندانی کنه، توی قلب خودش
پادشاه اشتباه بزرگی کرده بود که از یه دیوونهی رقص خواسته بود پسرِش رو فریب بده،غافل از اینکه اون دیوونهی رقص حالا دیوونه.ی پسرش شده.
هر شب خودشون رو به دست باد ملایم کنار دریاچه میدادن و تو نزدیک ترین حالت به هم میرقصیدن.
این وسط بند دل های جفتشون لرزیده بود
خدا شبها از پشت ابرها به کنار دریاچه نگاه میکرد و با زیترش براشون موسیقی عشق میزد.تو آخرین چرخش درست زمانی که تو نزدیک ترین حالت به هم بودن
جانگکوک به صورت شاهزاده خیره شد و ناگهانی دست های شاهزاده رو عقب برد و به هم چفت کرد.جیمین که تا اون لحظه قلبش از نگاه پسر روبه روش می لرزید، حالا قلبش از ترس حتی نمی زد!
+ چیزی شده ؟کوک با جدیت به چشم هاش نگاه کرد، انگار این اون ادمی نبود که جیمین میشناخت
– باید زندانیت کنمشاهزاده حالا هیچی احساس نمیکرد، از چشم های آدم رو به روش یه سطر هم نمیشد چیزی خوند.
یعنی پایان همه چیز اینجا بود؟ حتی انگار خدا هم از نواختن زیتر دست برداشته بود و سکوت کرده بود
شاید اشتباه بود و نقشه شومی که داشت رو فراموش نکرده بود و هنوز هم میخواست این پسر رو زندانی بکنه و تحویل پدرش بده و رویاهاش رو نابود کنه درست عین رویاهای خودش، شاید اینطوری لذت بخش تر بود.– میخوام زندانیت کنم، درست اینجا
دست های جیمین رو رها کرد و روی قلب خودش گذاشت– میخوام بندازمت پشت میله های زندان قلبم
نمیخوام بزارم دست کسی بهت برسه
میخوام بهت حکم حبس ابد توی قلبم رو بدم
نمیدونم اینو میخوای یا نه ولی من جز این نمیتونم چیزی ازت بخوام.من مثل یه جادوگر قرار بود افسونت کنم و تورو گیر بندازم
اما یه نگاه بهم بنداز، اونی که الان افسون شده کیه ؟
اونا بهم نگفته بودن تو مثل یه قو برای خواسته شدن میدرخشی و منو میندازی توی تله !میخوام نگه دارمت
همینجا توی قلبم برات یه دریاچه میسازم، اون وقت میتونیم تا ابدیت با هم برقصیم.فکر میکردم دیوونه ی رقصیدنم
ولی انگار اشتباه میکردم همیشه یه جای کار وقتی میرقصیدم میلنگید !جانگکوک با دستاش صورت جیمین رو قاب گرفت
– فهمیدم که دیوونهی توام
دیوونهی رقصیدن با تو
ببین حتی برای تو امشب سفید پوشیدم
بهم بگو که...جیمین با گذاشتن انگشتش روی لب های لرزون جانگککوک اونو وادار کرد که سکوت کنه
+ من میخوام که تو زندان بان من باشی
مهم نیست کجا زندانی باشم
تا وقتی که کلید ازادی من رقصیدن با تو باشه
میخوام توی قلب تو کنار همون دریاچهای که میگی زندانی باشم.جانگکوک با لبخند درخشانش به جیمین خیره شد و مثل اولین بار که همدیگرو دیده بودن اونو روی دستاش بلند کرد و توی هوا چرخوند و بعد اونو به خودش نزدیک کرد،
– اگه الان بخوابم ببوسمت که دیوونگی نیست، مگه نه؟
+ ما خودمون دیوونگی حقیقی هستیم.
و خدا همونجا از پشت ابرها با شادی اخرین نُت زیتر عشق رو براشون نواخت.
____________________
[ پایان ]
— امیدوارم لذت برده باشید ♡ عابی بدنام
YOU ARE READING
Dance with me | با من برقص
Romance- با من برقص و آزادم کن . [ داستان کوتاه ] • کاپل : جیکوک • ژانر : رومنس / فانتزی وضعیت : کامل شده