گیتار رو بین دستاش جا به جا میکنه و با نواختنِ اولین نت صدای گوشخراشی از ساز خارج میشه.
ولی حتی نمیتونم بهش بگم چقدر آزار دهندست، چون اون به هرحال متوجه نمیشه.
کتابِ کهنهای که بعضی از ورقاش به طرز وحشیانهای کنده شدن رو از روی زمین برمیدارم و کلمات پراکنده رو میخونم.
منم درست مثلِ اون چیزی متوجه نمیشم.
گاهی اوقات فکر میکنم تقریباً شبیهِ همیم.
باز صفحاتو ورق میزنم و هرچقدر جلوتر میرم نفرت و غمِ بیشتری از ورقهها میباره.
ولی دیگه به اینجور کتابا عادت کردم، اون هروقت از بی معنی بودنِ حروف کنارِ هم کلافه میشه از این کارا میکنه.
حداقلش اینه که میتونیم ساعتها توی سکوت کنارِ هم بشینیم، و هیچکس از اون یکی انتظار نداره لب باز کنه.
گیتارو کنارِ تخت چوبیش رها میکنه و خودش آروم زیرِ ملافهی سفید میخزه.
حتی به خودم زحمت نمیدم تا بگم "شب بخیر".
آباژور طلایی رنگش رو خاموش نمیکنه، پس با نورِ کمی که به صفحهی کتاب میخوره بقیهی کلمهها رو میخونم.
یکی از شخصیتا سرِ اون یکی داد میکشه و میپرسه "اصلاً میفهمی دوست داشتن یعنی چی؟"
مطمئنم یونگی نمیفهمه، ولی من چی؟
من میدونم دوست داشتن یعنی چی؟
فقط میدونم مثل نور سفیدیه که از بین ذرههای کوچیکِ خاک رد میشه و به دونهها میتابه.
یا شاید مثلِ قاصدکی که توی مشتِ یه بچهی نادون لِه میشه.
من میتونم برای یه کلمه هزارتا تعریفِ مختلف بسازم، درحالی که اون حتی یکیشون رو هم نداره.
حدود یک سالِ پیش بود، اون فقط مثل بقیهی روزا داشت کتاب میخوند که روی یه صفحهی خاص گیر کرد.
فکر میکردم فقط تمرکزش بهم ریخته، ولی قضیه به همین سادگیا نبود.
پریشونی از صورتش میچکید کفِ سرامیکای اتاق، بهم گفت "نمیفهمم"
و این آخرین کلمهای بود که به زبون آورد.
اشکاش سرازیر شدن و این بار ترسیدم.
رفتم جلو و مثلِ همیشه بهش گفتم "چیزی نیست"
ولی این حتی آشفتهترش کرد، گریه کرد و صداهای عجیبی از گلوش خارج شد.
و من اون روز تازه فهمیدم صدایِ واقعیِ درد کشیدن چطوریه.
همهی تعاریف طی چند ثانیه از ذهنش پاک شدن، و بعد برای همیشه کلمهها رو فراموش کرد.
هنوز میتونه اونا رو بخونه ولی هیچ معنیای رو براش تداعی نمیکنن.
حتی مطمئن نیستم دیگه چیزی رو حس میکنه یا نه.
فقط میدونم با دیدنِ کلمههایی که پشت سر هم ردیف شدن عذاب میکشه.
روی تختم دراز میکشم و اجازه میدم افکارم تا وقتی پلکام سنگین بشن دستاشونو دورِ گردنم حلقه کنن.
****
دوباره زده به سرش، با صدایِ بلند مشغولِ خوندنِ کلمات کتابه.
ولی لحنش تمامِ مدت ثابته، و این نشون میده هیچ ایدهای نداره چه چیزی رو به زبون میاره.
کنجِ خالیِ دیوار رو پر میکنم و کنارش میشینم.
سرمو به سمتِ شونش متمایل میکنم و بعد فقط گوش میکنم.
دلم میخواد دوباره اسمم رو از زبونش بشنوم.
زمزمه میکنم:
-یونگی.
به امیدِ اینکه حداقل اسمِ خودش رو به یاد بیاره.
ولی ناامیدم میکنه، درست مثلِ هربار.
این بار میگم:
-جیمین...
تا شاید فقط تکرارش کنه.
ولی بازم به طرزِ احمقانهای به خوندن ادامه میده.
-میدونی دوست داشتن یعنی چی؟
حتی چیزی که داره میخونه به طرز غیر قابل باور و معجزه آسایی با جوابِ سوالم هماهنگ نمیشه. همه چیز ناامید کنندست.
-منم تعریف درستشو نمیدونم.
بیشتر سمتش میچرخم و دستامو دورش حلقه میکنم.
این بار ساکت میشه، چون هیچ کلمهای در کار نیست.
ولی به جز سکوت، هیچ تغییر دیگهای ایجاد نمیشه.
-میدونم که نمیفهمیش، ولی حتی حسشم نمیکنی؟
انتظار ندارم جواب بده.
همونجا مثلِ یه تیکه از آجرای دیوار ثابت میمونه.
حتی نگاهشو سمتم برنمیگردونه، بعضی وقتا حس میکنم مغزش کم کم داره فاسد میشه.
یونگی نورِ سفیدِ من بود، نوری که تو روزای تاریک دستمو گرفت و منو از زیر خاک بیرون کشید، نوری که بهم قشنگیِ آسمونو نشون داد.
ولی این روزا تبدیل شده بود به خورشیدی که برگامو میسوزوند.
این نور، واقعاً همون نور بود؟
****
اون درست مثلِ نوزادِ چند روزهایه که هیچ زبونی رو بلد نیست، فقط بیقراری میکنه.
جلو میرم و با نوک انگشتام گوشهی لباشو بالا میارم تا لبخندشو فراموش نکنم.
ولی نمیتونم با انگشتام چشماشو بخندونم.
دستامو پایین میارم و دوباره نگاهی به عروسک بیجونی که آرزو میکردم قلبش بتپه میندازم.
هرچند قلبِ یونگی میتپه، ولی یه عروسکِ زنده اون چیزی نبود که آرزوشو داشتم.
به صحنهی تکراریِ رو به روم خیره میشم، هرروز میگذره ولی تو این قسمت از اتاق هیچ اتفاقِ جدیدی نمیفته.
فکر کنم تنها چیزِ غیرقابل پیشبینی توی زندگیم، خودمم.
و این ترسناکه.
-اگه فراموش کنم ناراحت میشی؟
این بار هم به خودش زحمت نمیده تا سمتِ صدا برگرده.
-پس فراموش میکنم.
فکر میکنم اگه اینو بگم جدیم میگیره، ولی اون حتی متوجه نمیشه فرقِ این جمله و جملهی قبلی چیه.
از اتاقِ کوچیکی که توی طبقهی سوم ساختمون اجاره کردیم میزنم بیرون، اون به هرحال اهمیت نمیده.
پلهها رو دوتا یکی پایین میرم، بدون این که مقصدی داشته باشم عجله دارم.
شکوفههایی که تازه جوونه زده بودن بهخاطر سرمایِ دیشب خشک شدن.
بهار یخ بسته.
میخوام خوشحال باشم، قبل از اینکه یادم بره خوشحال بودن چطوریه.
از کنارِ مغازهها رد میشم.
مسیری که هزاربار تا حالا با یونگی ازش رد شدم.
اون موقع جالبتر بودن.
یه کلاهِ مشکی پشتِ ویترین میبینم، اونقدرا قشنگ نیست.
با این حال واردِ مغازه میشم و سرم میکنمش.
ولی نمیتونم تصمیم بگیرم قشنگه یا نه.
انگار خودم هیچوقت برای خودم وجود ندارم.
انگار هیچوقت کنارِ خودم نبودم.
حتی نمیتونم توی آینه خودمو واضح ببینم.
انگار نمیتونم برای خودم شادی بخرم.
توی سنگین کردنِ قلبم کارم درسته، هربار غیر قابل پیش بینیتر از قبلم.
ولی لطف کردن به خودم... به طرز احمقانهای قابل پیش بینیه.
کلاه رو نمیخرم.
سمت بیمارستان میدوام.
مثلِ اولین باری که دویدم، روزی که یونگی توی تمرینِ بسکتبال به مچ پاش آسیب زده بود.
درد میکشید، درست مثلِ این روزا.
ولی درد رو میشد از چهرش خوند، ولی لبخند میزد که بهم بگه نگران نباشم، ولی بهم میگفت دفعهی بعدی به جای کمپوتِ سیب براش نارنگی ببرم.
به موقع رسیدم، واردِ اتاق میشم و درو پشتِ سرم میبندم.
-اوه همراهِ کدوم یکی از بیمارا بودی؟ صبر کن خودم بگم...
-مین یونگی؟
نفس نفس میزنم و بریده بریده میگم:
+بله.
-تغییری توی روند بیماریش دیدی؟
+نه.
-پس برای چی-
+میخوام بدونم هیچ امیدی هست که خوب بشه؟
-خب... میدونی که اون تنها نمونهایه که تا حالا از این بیماری دیدیم، بیماری بدون هیچ علائم اولیهای ظاهر شده...
+هست یا نه؟
-اگه معجزه وجود داشته باشه شاید.
میدونم که معجزه وجود نداره، حداقل توی زندگیِ من یکی نداشته.
+پس یعنی نیست.
-اگه نگهداری ازش برات سخته میتونی براش پرستار بگیری یا توی یکی از بخشای همین بیمارستان بستریش کنی.
+من باید یه چیزی بهش بگم، اگه نگم توی قلبم میپوسه.
-میدونی که اون هیچ کلمهی پیش فرضی توی ذهنش نداره.
+من سعی کردم لمسش کنم، سعی کردم براش گیتار بزنم، سعی کردم عکسامونو نشونش بدم. مگه یه کلمهی کوفتی چقدر مهمه؟
عینکشو درمیاره، میدونم که دوباره قراره مزخرف بگه.
-میدونی چرا وقتی کسی رو در آغوش میگیری اون یه واکنش عاطفی از خودش نشون میده؟ چون آغوش یه قرارداده برای دوست داشتن، حمایت کردن و توی رنج کسی شریک شدن.
-یونگی هیچ قراردادی توی ذهنش نداره.
+میدونم.
با صدای آروم و ناامیدی میگم که شنیده نمیشه.
****
خورشید هنوز طلوع نکرده.
دوباره بهش نگاه میکنم، پتو رو دور خودش پیچیده و با معصومیتِ خاصی خوابیده.
"بهت گفته بودم فراموش میکنم."
حتی هنوزم تک تک سلولای سرکشِ بدنم آرزو میکنن بلند شه و جلوی رفتنمو بگیره.
از ساختمون میزنم بیرون.
دلم میخواد بگم هوای تازه و خنکِ بیرون پوست صورتمو نوازش میکنه، ولی هیچ چیزِ امروز شبیه یه شروع تازه نیست.
این یه خداحافظیه، ولی یه شروع نیست، چیزی شبیهِ خداحافظی و پایانه.
تا همینجاشم خیلی از خونه دور شدم، با اینکه کسی منتظرم نیست ولی هنوزم مثل یه احمق به اون اتاقِ کوچیک احساسِ تعلق میکنم.
یا شایدم به اون شخصِ خاص.
به قطارِ خاکستری و بزرگی که روی ریل خوابیده نگاه میکنم.
یه قطارِ بار بریه.
تنها بلیطی بود که میتونستم گیر بیارم.
پامو توی واگنِ نسبتاً بزرگی میذارم که هر دو طرفش یه کوه الوار تلنبار شده.
هندزفری رو توی گوشم میذارم و یکی از آهنگا رو به صورتِ رندوم پلی میکنم تا خیلی به مقصدِ نداشتم فکر نکنم.
فقط میخوام ازش دور باشم، فقط میخوام فراموش کنم، فقط میخوام معجزه بشه.
و فکر کنم این بار واقعاً معجزه میشه.
بعد از تموم شدنِ آهنگ صدایِ یونگی توی گوشام پخش میشه.
به اسمِ فایل نگاه میکنم، یه تاریخه، مربوط به یک سال و نیم پیش.
"-واوو این باید ضبط بشه، دوباره بگو چی گفتی جیمین.
میخندم و میگم:
+احمق چرا داری با گوشیِ من ضبطش میکنی، میدونی که پاکش میکنم.
-میدونم که نمیکنی. زود باش بگو.
+ن.م.ی.گ.م.
-پس منم فراموش میکنم چی گفتی.
+چرا مجبورم میکنی تکرارش کنم؟
-چون میخوام دوباره بشنومش.
و بعد با شیطنت میخنده."
هیچوقت نمیفهمم چی گفته بودم، چون فایلِ ضبط شده همونجا تموم میشه.
نه من میدونم نه یونگی.
انگار که مایِ یک سال پیش دوتا آدمِ متفاوت باشن.
فایلو از اول پلی میکنم.
با اولین کلمهای که از دهنِ یونگی درمیاد اشکام سرازیر میشن.
صداش مثلِ اولین بار برام جدیده و مثلِ آخرین بار نزدیک.
همهی قول و قرارایی که هیچوقت عملی نشدن و یونگی حتی به یادشون نمیاره از جلوی چشمام رد میشن.
بهش گفته بودم آخرین بار سوجو مهمونش میکنم، و اون گفته بود از این به بعد هربار که بخوام سوجو مهمونش کنم ترسِ اینکه بعدش بخوام بذارم برم میفته تو وجودش.
از رفتنم میترسید، هنوزم میترسه؟
قطار شروع کرده به حرکت کردن ولی سرعتش هنوز کمه، یکی از هیزما قل میخوره و به سمتِ دیگهای میره.
دلم برای نورِ سفیدم تنگ شده، و اون خورشید تنها خاطرهایه که ازش دارم.
کولهامو روی دوشم میندازم و از واگن پایین میپرم، روی سنگای ریزِ کنارِ ریل سر میخورم ولی قبل از اینکه درد بچسبونتم به زمین بلند میشم.
سعی میکنم به یاد بیارم توی اون فایلِ ضبط شده چی گفته بودم.
ولی دیگه اهمیتی نداره، چیزی که همه فراموشش کنن انگار که هیچوقت اتفاق نیفتاده.
ماهیچهی پشتِ زانوم التماسم میکنه که تمومش کنم.
ولی احساسِ گناهی که دارم مثلِ یه طوفان منو رو به جلو هل میده.
نمیتونم فراموش کنم، اگه فراموشش کنم جای خالیش روی قلبم میمونه، و جایِ خالیِ هر آدمی مثلِ اثر انگشتشه.
کلیدو با آشفتگی توی در میچرخونم و وارد میشم.
اتاق مثلِ دیروزه.
یونگی مثلِ دیروزه.
ولی من مثلِ دیروز نیستم.
پایینِ پنجره نشسته.
سمتش میرم و رو به روش میشینم.
نمیخوام پایِ کلمهها رو وسط بکشم.
ولی متاسفم، اینو از اشکام میشه خوند.
فراموش نکردم، اینو از اشکام میشه خوند.
شکستم، اینو از اشکام میشه خوند.
اشکایِ من یه قراردادن برای همهی حرفایی که توی قلبم یخ زدن و به بهار نرسیدن.
دستش روی صورتم میشینه و اشکامو پاک میکنه.
تو چشماش نگاه میکنم، چیزی عوض نشده.
ولی شاید من تمام مدت مسیر رو عوضی اومده بودم.
من توی چشماش دنبالِ تغییر گشتم.
ولی این دستاشن که این بار نوازشم میکنن.
اشکام با شدتِ بیشتری سرازیر میشن، ولی این بار لبخند میزنم.
این قراردادِ ماست نه؟
گریه نکن، متاسف نباش...
فراموش نکن.
و معجزه هم توی یه چشم بهم زدن اتفاق میفته، درست مثلِ طوفان.
YOU ARE READING
I Remember [Oneshot]
Fanfictionخلاصه: "معنای کلمات برای یونگی ناپدید شدن و اون همهی قراردادهای ذهنیش رو فراموش کرده. درست مثلِ نوزادِ چند روزهای که به هیچ زبونی مسلط نیست. اما جیمین کلماتی رو توی قلبش حبس کرده که اگه به زبون آورده نشن همونجا یخ میبندن. چطور میشه بدونِ معانی د...