چشمام رو باز کردم و دوباره سقف سفید اتاقم رو دیدم... با صدای پیانویی که از اتاق خواهر 8 سالم، لیندا به گوش میرسید از خواب بیدار شدم... یه روز تکراری دیگه در زندگی تکراری من... من مثل دخترای دیگه بزرگ نشدم... خیلی از دوستام البته بهتره بگم دوستای قبلیم آرزوی زندگی منو داشتن و هنوزم دارن... فکر میکنن که پول مهمه... من پولدار بودم... ولی اثری از محبت و عشق در خونواده ی من پیدا نمیشد... مامانم تو کمپانی خیریه کار میکرد و بابام دکتر مغز و اعصاب تو یکی
از بهترین بیمارستان های لندن بود... از وقتی بچه بودم خیلی اونا رو نمیدیدم... فقط اول صبح قبل از اینکه برن سرکار اونا رو میدیدم و بعد اونا میرفتن تا دیر وقت...
با تولد خواهرم، آریانا که الان 14 سالشه فکر میکردم اوضاع بهتر میشه ولی نه...
با تولد خواهر دومم لیندا بازم فکر کردم که همه چیز بهتر میشه ولی نه...
تا دو سال پیش که برادرم لیام اینجا بود من حس بهتری داشتم ولی اون دوسال پیش بعد از اینکه 18 سالش تموم شد واسه ادامه تحصیل رفت ایتالیا و منو تنها
گذاشت...
با صدای کلارا یکی از خدمت کارامون از فکر و خیال اومدم بیرون...
کلارا: رزالین... نمیخوای بیدارشی... مدرسه دیر میشه...
بدون اینکه جواب بدم از تختم جدا شدم و رفتم سمت حموم... میخواستم در حموم رو باز کنم که کلارا گفت: سلام...
رزالین: سلام...
کلارا: زود بیا پایین صبحونه رو چیدم...
رزالین: باشه...
کلارا رفت بیرون و منم رفتم حموم... زیر دوش وایسادم و آب گرم رو باز کردم...
زیرش وایسادم و چشمام رو بستم...
بعد از دوش موهامو خشک کردم و مثل همیشه اونا رو روی شونه هام انداختم... لباس ساده ای پوشیدم و رفتم آشپزخونه...
لیندا و آریانا هم نشسته بودن و منم رفتم نشستم... فنجون قهوه رو برداشت و اونو تو دستام گرفتم... کلارا گفت: رزالین... مامان و بابات گفتن که امشب دیر برمیگردن...
فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم: کلارا به نظرت دیگه این واسه من عادی نشده که مامان و بابام رو نمیتونم ببینم چون
همش سر کارن؟؟؟
به چشمای کلارا نگاه کردم ولی جواب نداد و بعد گفت: به جک میگم که برسونتتون مدرسه...
و بعد رفت پیش جک که یکی دیگه از خدمتکارامون بود... پدرم همه چیز رو در اختیار من و خواهرام گذاشته بود ولی اون نمیدونست که من به چی احتیاج دارم.... خونواده ی واقعی....