♫𝒫𝒶𝓇𝓉1♫

234 40 5
                                    

به هر طرف نگاه میکردی شعله های اتش بود، گرمای ازار دهندش همه جارو پر کرده بود، دودی که وارد ریه هاشون شده بود و راه تنفسشون رو بسته بود! دیوار های سیاهی که اروم فرو میریختند. پرونده هایی که پشت سر هم اتیش میگرفتن، بوی بد همه جارو فرا گرفته بود، و مهم تر از همه، دو نفر گیر افتاده بودن داخل این اتاق...

جونگ کوک: جی...جیمین. جیمین بیدار شو! نباید بخوابی الان لطفا بیدار شو!

جیمین تکون ار‌ومی خورد، سعی داشت چشماشو باز کنه ولی دود توی اتاق مانع این کار میشد. برای گرفتن اکسیژن تقلا میکرد ولی بی فایده بود. سرفه شدیدی کرد و چشماشو نیمه باز کرد.

جیمین: کوک...نمیتونم نفس بکشم.

با هر کلمه سرفه های عمیقی میکرد. پسر بزرگتر با دیدن وضعیت دوست پسرش چشم های آهوییش خیس شد و توی آغوش اون موجود کوچیک فرو رفت. نفس های نامرتب فرشته روبه روش هر لحظه میترسوندش. باورش سخت بود که توی اتاق ام ار ای با مهم ترین فرد زندگیش نفس های اخرشون رو بکشن.

جونگ کوک: جیمینی، لطفا بیدار شو! من نمیذارم بلایی سرت بیاد!

ترسی که برای از دست دادن جیمین داشت بهش قدرت اینو داد که بلند شه.

دستاشو روی زمین گذاشت و اروم بلند شد. چشماش سیاهی
میرفت و همین باعث شد دوباره روی زمین بیوفته، ناامید شد و اروم اشک میریخت.

ناگهان صدای شدید کوبیده شدن در توجهش رو جلب کرد.

+  اقای جعون حالتون خوبه؟ اقای پارک شما اونجا هستید؟ نگران نباشید نیروی ما به زودی برای کمک به شما میرسن!

جیمین کاملا بیهوش شده بود، جونگ کوک نور کم رنگی توی دلش روشن شد. چهار دست و پا رفت سمت جیمین و خودشو توی بغلش جا داد و پلک هاشو روی هم گذاشت...

همه چیز از تابستون دوسال پیش شروع شد...

فلش بک

جیمین وسایلاتو جمع کردی؟؟ الان ماشین میاد من که نمیتونم همه جعبه هارو باهمدیگه ببرم توی کامیون!!  زود باش بیا!

دفتر خاطرات عزیزم، منو تهیونگ امروز قراره بریم یه خونه جدید! ما بیشتر کار کردیم تا بتونیم اون خونه خوشکلو بگیریم و من خوشحالم که با زحمتایی که کشیدیم تونستیم اون خونه رو بگیریم! ولی دیگه نمیتونیم توی بیمارستان قبلی کار کنیم.
مجبوریم یک جای دیگه بریم کار کنیم چون از اینجا قراره دور شیم):  اما اشکالی نداره. مطمعنم اونجا هم خوبه. بهمون خوش میگذره میدونم. خیلی خب دفتر خاطرات عزیزم من باید برم الان تهیونگ میاد سرمو میکنه که جعبه هارو باهاش نبردم!
فعلا بای. دوشنبه، پنجم اگوست 2020 پارک جیمین

دفتر خاطراتش رو توی کیفش گذاشت و چمدونش رو توی دستش گرفت.

قبل از رفتن نگاهیی به اتاقش انداخت، اتاق ساده و کوچیکی بود. دیوار های سفید و گچ هایی که روی زمین ریخته بودن، میز چوبی که یکی از پایه هاش شکسته بود، گلدون های کوچیک و نقلی که پیش پنجره بودن و پژمرده شده بودن، تختی که فقط یه روتختی سا‌ده روش بود، کاشی هایی که همیشه سرد بودن.

☂︎︎ ℋℯ𝒶𝓇𝓉 ℬℯ𝒶𝓉 ♪Where stories live. Discover now