•Funky•

532 103 19
                                    


_"هیونجین بیبی، من اومدم خونه"

بنگ‌چان بلافاصله بعد از ورود به خونه و بستن در، همسرش رو صدا زد و حضورش رو اعلام کرد.

وقتی جوابی از امگاش نشنید، سری چرخوند تا وضعیت خونه رو چک کنه، خونه مثل همیشه تمیز و مرتب بود و خبری از ریخت و پاش نبود!

کمی نگران شد، پس به سمت اتاق مشترکشون رفت و در رو آروم باز کرد.

اولین چیزی که دید، یه جسم مچاله شده با پتو و ملافه روی تخت بود.
اروم به سمت اون جسم قدم برداشت که بویی به مشامش خورد.

میتونست حدس بزنه اون، بوی‌ـه خوبِ امگاشه!
بوی کاراملی که همیشه چان رو مست خودش می‌کرد.

روی تخت نشست و با ملایمت سر ملافه رو گرفت و کشید.
کشید و کشید تا به هیونجینی رسید که چشم‌هاش رو بسته بود و نفس های عمیقی میکشید.

به نظرتون چان اگر قابلیت‌ـش رو داشت، همونجا از شدت قشنگیِ تصویر روبه‌روش سکته می‌کرد؟
بله؛ چان اگر قابلیت‌ـش رو داشت، همونجا از شدت قشنگیِ تصویر روبه‌روش سکته می‌کرد!

جوری که بیبی‌ش تو خودش جمع شده و از گرما نوک بینی‌ش قرمز شده بود...
و از طرفی بوی فورمون بی نهایت خوش‌بوش که سرتاسر اتاق رو در بر گرفته بود، چان رو سست می‌کرد!

دقایقی میشد که بنگ‌چان به همسرش نگاه می‌کرد و خدا میدونه که چقدر توی قلب‌ـش، قربون صدقه‌اش میرفت!

در همون حال هیونجین، از خوابِ خوبی که داشت، سیر شد و خیلی آروم چشم‌هاش رو باز کرد.

چی بهتر از اینکه از خواب بیدار شی و دلیل زندگیت رو جلوی چشم‌هات ببینی؟

آره، اون لحظه هیونجین خوشبخت‌ترین فرد بود.

_"سلام چانی"

پسر، از حالت خوابیده خارج شد و روی تخت نشست.
با دست‌های مشت شده، چشم‌هاش رو مالید و خمیازه کوتاهی کشید.

_"سلام شیرین عسلم! خوب خوابیدی؟"

هیونجین با خستگی سری به معنای"اره" تکون داد.

الفا، تصمیم گرفت کمی نزدیک‌تر شه تا بتونه امگای عزیزش رو بغل کنه اما با جیغی که هیونجین کشید سرجاش میخکوب شد!

_"نههههه! حق نداری نزدیک من بشی!"

پسر کوچیکتر در تلاش برای دفاع از خودش، دست هاش رو به حالت ضربدری جلوی سینه‌ش گرفت.

چان با بهت گفت:

_"آروم باش! برای چی؟ چیکارت کردم مگه"

امگا با دندون قروچه جواب داد:

_"بوـی سگ مرده میدییی!!"

مرد، ابتدا نگاهی به همسرش و بعد نگاهی به خودش کرد.
با نوک دو انگشتش یقه لباسش رو گرفت و جلوی بینیش گذاشت. بو کرد و گفت:

•Funky•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora