《عروسک های خندان》
باز هم با یه جیغ بی صدا از خواب بیدار شد، زیر چشماش مثل غار های تاریک ته جنگل گود رفته بود ، چشمای قرمزش حالا کاسه خون بودن و احتمالا اگر پلک میزد شاید به جای اشک مثل اون کاسه های تو خالی از اونا هم خون میزد بیرون ، گلوش هم مثل صحرا خشک بود و حس میکرد دارن به دیواره های حلقش سمباده می کشن، توانی توی بدنش باقی نمونده بود ، اونقدر ضعیف شده بود که حتی نمیتونست برای اینکه به خودش دلداری بده توی خودش جمع بشه ، احتمالا اون قاتل عوضی هم اینو میدونست که دستاشو نبسته بود .
بوی کثافت و عرق همه جا رو برداشته بود ، احتمالا این باعث فرار اون قاتل شده بود ، بازم به سقف خیره شده بود و خالی تر از قبل مثل پوشال های کف جعبه عروسکای عید که به حرکتی بند بودن تا پاره بشن منتظر مرگش بود منتظر بود تا بکشنش،
آخی... افسر پارک بیچاره فکر میکرد قراره به این زودیا تمام بشه ، چه تاسف بر انگیز.صدای قدم های کسی به گوشش رسید، از گوشه چشم چیز قرمز رنگی به چشمش خورد ولی از جاش تکون نخورد حتی مثل دفعه قبل هم سعی نکرد سوالی بپرسه فقط منتظر موند.
این یکی قاتل با قبلی فرق داشت ، موهای قرمز و پوست گندمی داشت و داشت بهش جوری لبخند میزد که اگر جیمین توی این حالت نبود باورش میشد که بی گناه آوردنش اونجا یا راه رو گم کرده، ولی نگاهش... نگاهش حتی از قبلی هم بدتر بود جوری نگاه میکرد که انگار جیمین یه سرگرمیه، یه جورچین حل نشدنی و اون یک بچه 9 ساله .
این یکی از قبلی پرحرف تر بود و زیاد لبخند میزد ، ظاهرش اونو یاد مربی های مهدکودک مینداخت.
_" آه.... چه بوی بدی "
بعدش هم بینیش رو گرفت و به جیمین نگاهی جدی انداخت ولی به ثانیه نکشید که دوباره خندان شد.
_" هی... سلام خوشکله... اسم من j-hope امروز رو قرار من کنارت باشم "جیمین همچنان بی حس داشت نگاه میکرد حتی پلک هم نزد ، فقط نگاه کرد .
غریبه بعد از چند دقیقه سکوت یواش یواش بهش نزدیک شد و با صدایی که خنده توش موج میزد رو به روی صورتش حرف زد.
_" هی خوشکله... یه رازی بهت بگم؟ میدونستی که... من عروسک بازی دوست دارم؟ بقیه نمیدونن ولی من یه کلکسیون کامل عروسک دارم ، اونا خیلی قشنگ و دوست داشتنی هستن ، کوچولو ، ساکت و اروم" بعدش با نگاهی رویایی به افق خیره شد .
نگاه جیمین رنگ تعجب گرفته بود خب این چه ربطی به اون داشت؟ چرا فقط کارش رو تموم نمی کنه؟
اون مرد که حالا به حالت اولش برگشته بود
و یکم از جیمین فاصله گرفته بود خیلی سریع به سمتش برگشت و لبخند عریضی زد .
_" اوه... و یادم رفت بهت بگم که امروز قرار تو عروسکم بشی "
بعد از اون رنگ نگاهش هم رنگ موهاش شد و دستی که جیمین حتی نفهمیده بود روی گونش گذاشته رو سمت پیشونیش حرکت داد و با انگشت اشارش بهش ضربه کوچیکی زد .جریان برقی با ولتاژ بالا از کل بدنش رد شد ، درد رو توی تمام سلول های بدنش برای لحظه ای حس کرد ، اونقدر زیاد بود که دوست داشت روحش رو با امواج بالای جیغش از این درد خلاص کنه . بعدش یهو همه حواسش بجز حس بیناییش از کار افتاد ، درد از بین رفت خالی خالی شد حتی خالی تر از قبل ، پوچ تر از نگاه یک عروسک سرامیکی .
انگار بدنش مال خودش نبود ، هر کاری کرد بدنش تکون نخورد حتی یه انگشت هم نتونست تکون بده ، حالا چشماش رنگ ترس گرفته بودن ، اون لعنتی چیکارش کرده بود؟
دلش میخواست جیغ بزنه اما حتی یک میلی متر هم لباش تکون نخوردن.قاتل باز هم جلوی صورتش بود و با نگاهش خبرای بدی رو به قلب جیمین با لذت هرچه تمام تر تزریغ میکرد .
_" بیا بازی کنیم خوشکله.... نظرت چیه؟"
با سری کج شده و لبخندی به سردی خواب شفیره های مرده توی پاییز وجود جیمین رو بیشتر به سخره گرفت.