بعد از مدتی تهیونگ به ای مسئله پی برد که اگه چندشب دیگه هم به همین منوال پیش بره دیگه چیزی از پسرش باقی نمیمونه.
برای همین با یک مشاور کودک تماس گرفت و با کمک اون مشاور فهمید که بهتره پسرش رو پیش روانشناس کودک ببره .
و اون الان دقیقا همونجا بود .
روی یکی از همون صندلی های کذایی نشسته بود و منتظر بود تا جونگ مین کوچولوش از اون تو بیاد بیرون .بالاخره اون در لعنتی باز شد و جونگ مین به همراه دکتر پارک که از قضا یکی از دوستای صمیمیه تهیونگ بود بیرون اومدن .
جیمین : جونگ مینی ... میشه یه چند لحظه بیرون بشینی تا با مامانت مامانت صحبت کنم ؟
جونگ مین : اوهوم
اون لحظه بود که زانوهای تهیونگ سست شد .
یعنی بالاخره بعد از چند هفته پسرش تصمیم گرفته بود که با جیمین صحبت کنه ؟
باصدای جیمین به خودش اومدجیمین : تهیونگ ، بشین لطفا .
تهیونگ با چشمای منتظرش به جیمین چشم دوخته بود .
تهیونگ : خب چیزی بهت گفت ؟جیمین نمی دونس باید به تهیونگ بگه یا نه ، اما این حق اون بود که بدونه چه بلایی سره پسرش اومده .
جیمین : خب ..... خب ....راستش جونگ مین همه چیز رو به من گفت .... البته خیلی ناواضح حرف میزد اما من وقتی تیکه های حرفش رو به هم چسبوندم فقط یه چیزی دستگیرم شد
تهیونگ : و اون چیه؟؟؟
گفت و با چشمای منتظرش به جیمین نگاه کرد .
جیمین : تهیونگ .... خب ... اون ....یعنی چیزه .....
تهیونگ : جیمین نصفه عمرم کردی ...... بگو مشکل پسرم چیه ؟
و اونجا بود که جیمین دلش رو به دریا زد و گفت :جیمین : جونگ مین ..... جونگ مین رابطه تو و جونگکوک رو دیده .
و اون موقع بود که دنیا روی سره تهیونگ خراب شد ، حالا نه تنها خودش بلکه پسر کوچولوش هم باید زجر و عذاب می کشید .
اما تهیونگ اجازه نمی داد این اتفاق بیوفته ، اجازه نمی داد جونگ مین کوچولوش توی سختی باشه ، پس خودش رو جمع و جور کرد و از جیمین پرسید :
تهیونگ : حالا.....حالا باید چیکار کنم؟؟؟؟باید چیکار کنم تا همه ی اونها از یادش بره؟؟؟جیمین : خیلی خب ...... قشنگ گوش بده ...... من براش یه داروی خواب آور مینویسم ، شبا قبل از اینکه بخوای بخوابونیش یه قاشق از این شربت بهش بده باعث میشه زودتر و راحت تر بخوابه .
تهیونگ : دیگه چی؟؟؟ دیگه چیکار کنم؟
جیمین : باید یه فضای پر آرامش رو براش درست کنید ، هیچ گونه تنشی چه توی خونه چه بیرون از خونه ممکن براش ازهر دهنده باشه ، سعی کن حواسش رو از اون موضوع پرت کنی ، یعنی ..... یعنی ....چجوری بهت بگم؟ اهان مثلا هر روز یه ساعتی رو معین کن و باهاش بیرون برو .... ببرش پارک .... شهربازی .... هر جایی که بتونه برای چند دقیقه حواسش رو از اون اتفاق پرت کنه
تهیونگ که تا اون موقع داشت به صحبت های جیمین با دقت گوش میداد با اتمام حرفش گفت :تهیونگ : باشه هیونگ حتما این کارهایی که گفتی رو انجام می دم ، الانم میرم تا جونگ مین بیشتر از این بیرون تنها نباشه .
از سره جاش بلند شد و به سمت در رفت ، در لحظه ی آخر مچ دست هاش توی دست های جیمین اسیر شد
جیمین : تهیونگ ... میدونی که هرچیزی شد میتونی روی من حساب کنی ... هر چیزی که شد فقط کافیه بهم زنگ بزنی .... باشه؟؟
روی پاشنه ی پاهاش چرخید و یه لبخند زیبا روی لب هاش نشوند .
تهیونگ : ممنونم هیونگ
گفت از در بیرون رفت
♤♤♤♤♤♤♤♤
تهیونگ : نگه دار
رو به راننده گفت و کیفش رو برداشت و جونگ مین رو بغل کرد .
راننده : اما......اما اگه آقای جئون بفهمن چی ؟؟؟
تهیونگ نگاه مرگباری بهش انداخت و گفتتهیونگ : نگران نباش ، کسی قرار نیست کاری به کار تو داشته باشه . برگرد عمارت ، من و جونگ مین خودمون بر می گردیم .
بدون اینکه اجازه حرف اضافی رو به اون راننده بدبخت بده با جونگ مین از ماشین پیاده شد .
جونگ مین با دیدن پارک و وسایل بازی با ذوق دست تهیونگ رو رها کرد و به سمت زمین بازی دویید .
تهیونگ لبخندی از خوشحالی پسرش زد و روی یکی از نیمکت های زمین بازی نشست .بعد از حدود یک ساعت جونگ مین خودش رو به تهیونگ رسوند و با گفتن کلمه ی " خسته شدم " به پدرش فهموند که نمام انرژیش تخلیه شده .
و حالا بستنی به دست توی راه خونه بودن .
وقتی دم در خونه رسید نامجون رو دید که سراسیمه به این طرف و اونطرف نگاه می کنه .
با رسیدن به سمت در عمارت نامجون بهش نزدیک شد و بعد از تعظین نود درجه ای که بهش کرد گفت :نامجون : جناب جئون می خوان همین الان ببیننتون .
تهیونگ فقط سرش رو تکون داد و به سمت در خونه رفت .
با ورود به خونه جانگکوک رو دید که روی مبل تک نفره لم داده بود .جانگکوک : کجا بودی ؟
تهیونگ با سردی جواب داد
تهیونگ : گفتم که میرم پیش جیمین هیونگ برای مشاوره ی مینی .
جانگکوک با چشمای به خون نشسته از جاش بلند شد
جانگکوک : اون تا ساعت 5 بود . این سه ساعت رو کدو گوری بودی ؟
تهیونگ که دید اوضاع داره به جاهای باریک کشیده میشه روی به جنگ مین کرد و گفت :
تهیونگ : مینی برو و اتاقت بازی کن
جونگ مین که از داده جانگکوک ترسیده بود با دو خودش رو به بالای پله ها و تو اتاق خودش رسوند .
♡پایان پارت پنجم♡
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
ووت و کامنت یادتون نره کلوچه ها😉🌸