memorise

155 29 9
                                    

پارت 2
#play_date
تا وقتی کلاس تموم شد
تا وقتی منتظر اتوبوس بودیم
تا وقتی رسیدیم خونه
تا وقتی شب شد
همینطوری افکار من نسبت به اون معلم ادامه داشت
شخصی ک اسمش *هوانگ هیونجین* بود خیلی زیبا بود
خیلی...
جوری ک وقتی به خودم میومدم میفهمیدم ک چند ها دقیقس ک درگیر فکر کردن به اونم.
نمیدونم اسمشو میتونم چی بزارم ،اسم این حسی ک تمام کارو و وقتمو ازم گرفته .میشه گف شاید عشق،؟
نه فک نکنم برا این خیلی زوده و عشق در نگاه اولم درک نمیکنم ...
پس این حس لنتی چیه،؟
اون خیلی ازم بزرگتره *10 سال خیلی زیاده*این جمله یسره تو ذهنم پلی میشه
کاش میشد زودتر باش اشنا میشدم
کاش سنم یکم بیشتر
کاش سن اون یکم کمتر بود
کاش منو دوست داشته باشه:')
و کاش های دیگ ای ک غیر ممکن بود...
تمام روزمو  تلف کرده بودم
اونم همش بخاطر هوانگ هیونجین
اون شخص مشکوک زندگی من...
هرچقد فک میکردم اون حس اشنایی و درک نمیکردم شاید چیزی باشه ک قراره در اینده اتفاق بیوفته،؟
الان ینی مسئله زمانه،؟
ینی قبلا اتفاق افتاده چیزی ولی هنوز در زندگی من اتفاق نیوفتاده،؟
یکم زیادی قوه ی تخیلم زد بالا فک کنم...از فکر اومدم بیرونو رو تختم نشستم و
سرمو روی بالشت گزاشتم.
با خودم میگفتم
نمیشد من برگردم به زمان عقب،؟
نمیشد زودتر ببینمشو به جای سِمَت
*معلم و دانش اموز*
بعنوان دوتا دوست باهم اشنا میشدیم،؟
و اینطوری شد ک با این افکارم خوابم برد...
.
.
.
با صدای جیغ از خواب پریدم با ترس نشستم و به زن روبروم خیره شدم ...
داد کشید: تو کی هستی اینجا چکار میکنی،؟
من گفتم:اینجا خونمه.ولی وقتی به دیوارا و دکوراسیون نگا کردم  متوجه شدم اونجا خونه ی من نیس...

Shining Star:") HyuninWhere stories live. Discover now