پاستیش یا پاستیج سبکی هنریه بر پایه تکرار و تقلید از سبک یا اثری دیگر
***
زمستان سال 1922؛ شب از نیمه گذشته بود که در یکی از مهمانخانه های شمال شهر توکیو صدای فلوتی بلند شد و همراه با برف سنگینی که میبارید برای مهمونهای ویژه اون شب نوای گرم و دلنشینی رو بوجود آورد.
صاحب مهمانخانه هرچند دقیقه یکبار در ورودی رو به روی مردانی که خودشون رو توی برف و بوران بیسابقه به یک ملاقات محرمانه رسونده بودن، باز میکرد. همه ی مهمانها تنشون رو با پالتو، کلاه لبه دار و شالگردن پوشونده بودن تا از سرمای بیرون در امان باشن. با ورود به مهمانخانه هُرم گرما گونههای یخ زدشون رو گرم میکرد. دو دوشیزه جوان کمکشون میکردن تا پالتو و کلاهشون رو جای مطمئنی بذارن و به اتاق مدنظر راهنماییشون میکردن. جایی که بوی چای سبز حالا با صدای روحنواز کوتو ترکیب شده و پیپ دو نفر از آقایون هر از چند ثانیه کمی دود و هوای اتاق رو گرفته میکرد.
پارک چانیول سرتیپ سی و چند سالهای که به خاطر دوری راهش آخر از همه به قرار رسیده بود کلافه، به سرعت از زیر دست دخترکی که با عشوه پالتوش رو از تنش میکشید در رفت. برای زن میانسالی که در اتاق رو براش باز کرد سری به احترام تکون داد و نفس عمیقی کشید.
با باز شدن در صدای برخورد انگشتان نوازنده به سیمهای سازش سیلی محکمی برای گرم کردن صورت یخ زده چانیول شد. چند ثانیه ای به اون هنرمند غیرمعمول، پوشیده توی کیمونوی ابریشمی گرانقیمت خیره و بازدمش توی سینه حبس شد.
-هی جناب پارک!
تصویر جلوی چشمهاش ناب اما آشنا بود و همین عطر آشنا مرد میانسال رو مسخ خودش کرد. وقتی تمام اتاق به خاطر بیپاسخ موندن صدا شدن مرد تازه وارد به جمع، سمتش برگشتن، اتاق توی سکوت فرو رفت و چشمها باهم تلاقی کردن. موسیقی که قطع شد پارک چانیول تازه موقعیتش رو درک کرد. نگاهش رو از اون چشمهای پوشیده توی آرایش سرخ رنگ گرفت و روی نزدیک ترین تشکچه زانو زد.
موسیقی که از سر گرفته شد، توی پسزمینه صدای نالهای دردناک، نالهی پسری که زیرش بود رو شنید. چشم رو هم گذاشت اما با محو شدن ناله اینبار پژواک فریاد مردانی توی سرش چرخید. "خیانتکار چشم سفید" "موش رذل". نفس عمیقی کشید و صدا ها از بین رفته و جاشون رو به نوای کوتو* دادن. اون گروهانش رو فروخته بود و پسری که اون شب سراغش اومد همین کار رو با اون کرد.
*ساز زهی سنتی ژاپنی به مثابه سنتور که با انگشت نواخته میشه.
دخترکی فنجان چایش رو پر کرد و قبل کامل شدن لبخندش به چانیول، با اشاره زن صاحب مجلس از اتاق بیرون رفت. همین حواسش رو به علت حضورش تو این اتاق جلب کرد.اونجا بود تا تجلیل و تشویقش کنن. بعد تمام خودش رو، تمام پارک چانیول رو ازش میگرفتن تا به عنوان فردی جدید زیر سلطه شون به زندگیش ادامه بده.
YOU ARE READING
The Pastiche
Fanfiction"تابلویی که پشتش داستان دو مرد خوابیده. سرتیپ ارتش طرد شده از تمام خودش و کشورش و گیشای مردی که یک شبه وارد دنیاش میشه. برای یک شب یا یک زندگی؟" ☆☆☆☆ ژانر:تاریخی، اسمات کاپل:چانبک