در ابتدا حجم نفرت ها غیرقابل تصور بود.
ما درک نمیکردیم چرا اینقدر از ما متنفرن.
یعنی اونا نمیتونستم بیینن چقد ما همدیگه رو خوشحال میکنیم؟
ما به اونا گوش دادیم.
دعوا ها،اشک ها،غیبت اهمیت حقیقی.
اینا همش یه خاطر اونا بود.
و همه اینا بخاطر اونا پایان یافته بود.
این دفعه چهارم بود و این افسون ما بود.
ولی مهم نبود ما چقدر سخت تلاش کنیم،اونا از ما متنفر بودن.
حالا ما میتونیم صدای بالا اومدنشون بشنویم.
هرکاری که تاحالا برای من انجام دادی انگار الان دیگه مهم نیست.
همه اون قراره از دست بره.
اونا مارو تایید نکردن،هیچوقت نمیکنن.
تو،تو چشمام نگاه کردی،درست قبل از این که در شکسته بشه.
درست قبل از این که اونا مارو از هم جدا کنن،اخرین ««دوستت دارم»»مون زمزمه کردیم.
ما تلاش کردیم،خیلی سخت.
عشق ما برای اونا اهمیت نداره.
ما برای اونا اهمیت نداریم.
از نظر اونا بهتره ما مرده باشیم.
و الان هستیم.