"لوکی..لوکی کجایی؟"اون پسر دنبال برادرش همه جارو داشت میگشت
ولی خب اثری از لوکی نبودبه هرکی میرسید ازشون میپرسید که لوکی رو دیدن یا نه
ولی خب هیچکس اونو ندیده بودثور داشت اطراف رو میگشت که یهو صدای پدرش رو شنید"ثور!"
ثور برگشت و به پدرش نگاه کرد"سلام پدر"اودین نزدیک پسرش شد و دستی رو سرش کشید"دنبال چیزی میکردی؟چون تقریبا ده دقیقس که دارم میبینم از اینور به اونور میری"
ثور سری تکون داد و در جواب گفت"بله پدر..در اصل دارم دنبال لوکی میگردم..ولی نمیتونم پیداش کنم،ما داشتیم بازی میکردیم"
اودین لبخند کوچیکی زد گفت"پیداش میکنی پسرم..به گشتن ادامه بده"
ثور سری تکون داد و بدو از پیش پدرش رفت تا دنبال برادرش بگیردهدیگه داشت از پیدا کردنش ناامید میشد ولی با صدایی که از پشت سرش اومد برگشت و با یه مار روبهرو شد
خب اون پسر علاقه خیلی خاصی به مارها داره(نکبت حیوون قحط بود:/)
خم شد و اون مار رو که از نظرش زیبا بود برداشت و بهش نگاه کرد
"واو..تو خیلی زیبایی.."همونطور که مشغول تعریف کردن بود مار،که درواقع لوکی بود،به حالت خودش برگشت"یحح..ایتس می"و بعد یه چاقو تو پهلو ثور فرو کرد
ثور دستشو رو محل زخم گذاشت و رو زمین افتاد
لوکی به منظره رو به روش نگاه کرد ولی کم کم حسی بدی بهش دست داد..انگار که باید یکاری میکردباید کمک خبر میکرد،و تنها کسی که به ذهنش رسید یه نفر بود مادرش،پس فورا سمت اتاق فریگا رفت
-------------
مثل همیشه..امیدوارم دوسش داشته باشین
ووت و کامنت یادتون نره
لاو یو💛
YOU ARE READING
_FOREVER? +FOREVER
Fanfiction-لوکی!میتونم برگردم خونه؟ :پسر لبخند کوچیکی زد" +خونه ما دیگه اینجاست ثور -برای همیشه؟ +برای همیشه