کیف رو روی شونه ام جابجا کردم ، امروز روز چندان خوبی برام نبود .
در اتاقم باز کردم ، خودم پرت کردم توی اتاق کیف مزاحم که الان وزنش برام غیر قابل تحمل شده بود روی زمین انداختم .
خسته تر از اونی بودم که فکر میکردم ، که احساس میکردم اگه دستم روی قلبم فشار بدم پوست هایم تبدیل به خاکستر میشن .
روی صندلی ام نشستم به پنجره که دقیقن روبه روی ام بود خیره شدم ، به آدم های رد میشد خیره شدم.
سرم رو روی میز ام گذاشتم که کمی شاید کمی از سردردم کم بشه .
که در لحظه که داشتم خواب به سراغم نیومد ، رعد و برق وحشتناکی از دل آسمون غرید .
در صدم ثانیه بعد از رعد برق قطره های درشت باران به سرعت به زمین می آمدند.
گربه ام که از ترس به سمت من پناه آورده بود روی پاهایم خودشو قایم کرده بود .
به سمت پنجره ام رفتم آدم هایی که با سرعت به سمت ماشین هایشان یا می دویدند تا له مقصدشان برسند نگاه کردم .
اما ؛ دختری که آرام داشت زیر قطره های سریع باران قدم میزد توجه هم رو جلب کرد .
موهایی طلایی زیبایش من رو یاد دختری که چندین وقت قلبم رو تصرف کرده بود می انداخت .
با نگاهم دخترک رو دنبال میکردم ، اما وقتی که برگشت و من قلبم نزد .
قطره های باران روی بدنش میچکید و سیوشرت سفیدش غرق آب بود .
رزی ، اونم رو برویی پنچره من، بعد از چندین هفته غیبت اینجا بود .
با قدم برداشتن رزی به خودم آمدم ، سریع تر از اونچیزی که فکر میکردم از اتاقم خارج شدم با سرعت از پله ها پایین رفتم .
کفشام پوشیدم ، چتر رو برداشتم در رو باز کردم پریدم بیرون .
قطره های باران روی صورتم ریخت ، با نگاهم دنبالش دخترک مو طلایی میگشیتم ، نبود .
رزی نبود ، نفسم قطع شد چتر از دستم روی زمین افتاد با بهت به دیوار تکیه دادم و به روبروم خیره شدم .
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود ، و برام مهم نبود که چقدر زیر باران نشسته بودم .
من فقط دلتنگ اون بودم .
با احساس کردن اینکه باران نمی باره سرم بالا گرفتم ، با دیدن چتر سیاه بالا سرم تعجب کردم .
به دیدن صورت دختری که گرفتارش شده بودم ، رنگ از رخم پرید .
رزی لاغر تر از همیشه بود چشماش غم داشت مثل من .
بدون حرف بغلم نشست و بهم خیره شد .
دست روی صورتم کشید و با صدای زیباش زمزمه کرد
_دلتنگت بودم.
اجازه گفتن حرفی بهش ندادم یقه سویشرتش گرفتم لب هایم رو روی لب های رزی ام فشار دادم ، انقدر ادامه دادم که رزی دست هلش روی سینه ام گذاشت و برای کشین نفس تقلا میکرد .
در گوشش زمزمه کردم
+از الان به بعد برای منی .
__________________
رزی رو به معذب روی تختم جا به جا شد ، من عصبی بهش خیره شده بودم .
رزی نگاهش بهم افتاد ، بلند شد به سمتم امد .
_برات توضیح میدم .
چیو میخواد توضیح بده ، چی میتونه انقدر قانع کننده باشه که من درد های که طی این چندین هفته کشیدم رو قانع کنه .
آهی کشیدم روی صندلی نارنجی رنگم نشستم ، به رزی که هنوز لباس های خیسش تنش بود نگاه کردم .
رزی آمد طرفم و دقیقا روی پام نشست .
قلبم به قدری تند و سریع میزد که شک نداشتم میشد باهاش برق تولید کرد .
دست هام دور کمرش حلقه کردم به خودم جسبوندمش .
و عطر بدن خوشبوش تنفس کردم ، که رزی لرزید .
رزی دستش رو گذاشت روی دستم و ادامه داد
_نمی دونم از کجا شروع کنم .
نگاهم به چشمای زیبا و غمگینش افتاد .
نفس عمیق کشید تا شاید بتونه بغضشو کنترل کنه
_ لیسا ، قول میری ترکم نکنی ؟!
با ترس به چشم ها خیره شد .
پوزخند زدم
+حتی مرگم نمیتونه منو از تو جدا کنه..
نفس از سر آسوده شدن کشید با تردید شروع به صحبت کردن کرد
_ من .. توی این چندین هفته که نبودم ، برخلاف چیزی که تو فکر میکنی توی خوشگذرونی و پارتی نبودم لیسا .
محکم تر به خودم فشرودمش
_ داشتم زجر میکشیدم داشتم خودم برای مرگ اماده میکردم .
سعی کردم که حرفی نزنم و ناراحتی شدیدم پنهان کنم که رزیم راحتر حرفشو بزنه .
_ احساس میکردم درگیر یک عشق یک طرفه ام دختری که به خاطرش از استرالیا به اینجا امده بودم عاشق یک نفر دیگس .
با شک برگشتم طرفش .
+ کی بهت همچین اراجیفی گفته . که من عاشق یه نفر دیگه ام .
رزی چشماش و بست
_ وقتی اونروز داشتم به سمت کلاسمون می امدم دیدم تو جنی دارین همو میبوسین .
این یکی واقعا دور از تصوراتم بود با شک خندیدم .
رزی با بغض برگشت نگاهم کرد .
بریده بریده از شدت خنده گفتم
+منظورت اینکه ... من و .. جنی همو بوسیدیم ؟
رزی با بغض سر تکون داد .
+ من تاحالا یکبارم دست جنی نگرفتم چطور میخوام به بوسمش؟
YOU ARE READING
Icy Heart | chealisa
FanfictionCouple : chealisa با صداش نگاهم از روی اندامش برداشتم به قیافش خیره شدم که یک لحظه نفسم بند امد . امکان نداشت .. با صدایی بلند گفت : پارک چه یونگ هستم، رزی صدام کنید ، همین طور که می دونید تازه امدم به این مدرسه. امیدوارم بتونیم با هم کنار بیایم...