۲.
از ۱۲ ظهر کمی گذشته بود که برات یه مسیج از طرف بکهیون اومد و ازت خواست که دخترشو از مهد کودک تحویل بگیری چون خودش به خاطر کارش نمیتونست بره دنبال سارانگ. همین که اسمشو روی صفحه نوتیفیکیشن گوشیت دیدی یه لبخند شیرینی روی لبات نشست، این لبخند بخشیشم برای این بود که نمیتونستی بیشتر ازین منتظر دیدن دختربچه ی کوچولو باشی بود. اون مثل درخشان ترین تشعشع خورشید بود و لبخنداش همیشه توی آب کردن قلبت موفق بودن. مهربانی و لطفش برای تو باعث میشد حس کنی که مورد لطف و اعتماد همچین بچه ی شاد و سرحالی هستی. هیجان داشت به رگ هات تزریق میشد و تو با عجله به سمت مقصدت حرکت میکردی و بی صبرانه منتظر ریکشن سارانگ به سوپرایزت بودی. اون نمیدونست که امروز قراره تو بری دنبالش و هر وقت که تو اینطوری بدون خبر میرفتی دنبالش صدای جیغ های بچه گانش از خوشحالی توی کل محوطه پخش میشد.این بار هم زیاد متفاوت نبود، وقتی سارانگ تو رو دید که داری وارد محوطه مهدکودکش میشی، اسمتو از ته دلش و با جیغ های بچگونش صدا زد و قبل ازینکه بتونی ریکشنی نشون بدی دستای کوچولوشو دور پاهات حلقه کرد. نتونستی خودتو کنترل کنی و خنده ی آرومی به خاطر بامزگیش کردی و خم شدی تا صورتت روبروی سرش قرار بگیره و بعدش محکم بغلش کردی.
"پرنسس من چطوره؟" تو گفتی و توی بغلت بلندش کردی تا باهمدیگه برین وسایلاشو جمع کنین."خوبم" در جوابت گفت، هرچند لبخند درخشانش زود از بین رفت و جاشو به یه اخم پررنگ داد "ولی بابایی یه کوچولو ناراحته" سارانگ با ناراحتی گفت، جدیتش موقع گفتن این جمله با قیافه کیوتش تناقص داشت و این یکم غیرقابل پیش بینی بود.
"واقعا؟ مگه برای پدرت چه اتفاقی افتاده؟" یکم ناامید شدی وقتی که سارانگ در جوابت فقط شونه هاشو بالا انداخت. معمولا اعتقاد داشتی که نباید حرفای بچه هارو جدی گرفت و نگران شد ولی در مورد سارنگ فرق میکرد چون بالغ تر از سنش بود. پس واقعا یه مشکلی وجود داشت که اینطوری نگرانش کرده بود.
"بهش کمک میکنی؟" ناگهانی گفت، وقتی بهش نگاه کردی دیدی که با چشمای کریستالیش داره بهت التماس میکنه و تورو برای بوسیدن سرش برای اطمینان دادن بهش ترغیب میکنه. "معلومه که بهش کمک میکنم" دستتو مشت کردی و بالا آوردی و ادامه دادی "بهترین دوستا تو ماموریتتتت" دستاتو همونطور مثل سوپرمن نگه داشتی و به سمت ماشین حرکت کردی، خوشحال٫ به خاطر خنده های بچه گونه سارانگ به خاطر حرکت و برخورد باد های لغزنده به صورتش...
همین که شروع کردی به پارک کردن ماشین سارانگ ازت خواهش کرد که اجازه بدی خودش با کلید در خونه رو باز کنه ازونجایی که فکر میکرد خیلی باحال و مجذوب کنندست که کلیدو توی قفل در جا بده و بپیچونتش تا باز بشه.
با نیشخندی کلید اضافه ای که بکهیون خیلی وقت پیشا بهت داده بود رو در آوردی و گذاشتی توی دستای کوچیکش. شئ فلزی با سروصدا از انگشتاش آویزون شد در حالی که با بالا و پایین پریدن از ماشین به سمت خونه حرکت میکرد، به در خونه که رسید هم همچنان بالا و پایین میپرید و منتظر تو بود که بهش برسی و بلندش کنی تا قفل درو باز کنه ازونجایی که هنوز به اندازه کافی قدش بلند نشده بود.

YOU ARE READING
Paracetamol
Fanfictionسلام دوستان😍من اومدم با یه بوک ترجمه ایه دیگه😌این یه داستان کوتاه در مورد بکهیونه که یه دختر پنج ساله داره ولی چندسال پیش مادر دخترش یا همون معشوقش دونفرشونو رها کرده🥺 و الان بکهیون داره به تنهایی دخترشو بزرگ میکنه، به تنهایی هم نه چون بهترین دوس...