1

363 55 28
                                    

۱.

"مواظب پروانه ها باشید، اونا قلبتونو میشکنن."

این فقط ماه بود که داشت اونو با غمش خرد میکرد؟ یا صدای آروم برخورد قطره های کوچیک بارون با پنجره، وادارش میکردن که احساس کوچیکی، ضعف و آسیب پذیری کنه؟ شاید اشک هایی که سطح چشم های بکهیونو پر کردن اونقدرام زیاد نبودن، ولی غم و غصه ی زیادی همراهشون بود. غم و غصه ای که صداشو به سمت گریه های ماهرانه و بی سروصدا کنترل میکردن، که خودش خیلی دوست داشت اونو با قورت دادن آب دهنش ازبین ببره،  غم و غصه ای که به بدنش رعشه مینداخت.

بکهیون کسی بود که همیشه برای آدمای اطرافش، خودش و دخترش میخندید.
به روشنی و درخشانی خورشید بود.
مثل تابستون پرنشاط و فعال بود.
سازمان یافته بودو همیشه کنترل همه چیز دستش بود.

ولی برای امشب نمیتونست احساساتشو کنترل کنه. همونقدر که میخواست دست از گریه کردن برداره و قوی تر باشه، یه موج ناگهانی و سخت از احساسات غیرمنتظره میومد و اونو با خودش پایین میکشید. تا حالا بکهیون همیشه سعی میکرد که بهترین ورژن خودش باشه، که بتونه به تنها دخترش بهترین زندگی رو هدیه بده، حتی بدون مادر.
در واقع باید بگه که همه چیز به طرز سوپرایز کننده ای خوب پیش میرفت جوری که حتی فکرشم نمیکرد، تا اینکه معشوقش ناگهانی بدون هیچ خبری رفت و اونو با دخترش تنها گذاشت.
دروغ نیست اگه بگه که یه دوره ناگوار از افسردگی، تنهایی و ناامیدی رو گذرونده. ولی اون منبع روشناییشو داشت، دخترش. دخترش که روز به روز، به سرعت و به زیبایی رشد میکرد، تنها کسی بود که باعث میشد اون به سمت آینده حرکت کنه، و توی مسیرش درجا نزنه.
و تو اونجا بودی. تو و میل پایان ناپذیرت برای کمک به بکهیون هروقت که بهش نیاز داشت به عنوان یه پدر تنها. دوستی محکمتون و لبخندای تسلی بخش تو چیزایی بودن که بکهیون بهشون نیاز داشت.

بکهیون با وجود سختی هایی که باهاشون سروکار داشته، همیشه خودشو به عنوان شخص مورد لطف قرار گرفته ای میدید. به خاطر دختر زیبابی که داشت و با تمام وجودش دوستش داشت و اون تنها کسی که بود که میتونست برای روح و روانش خوشحالی ای به ارمغان بیاره که تا ابد توی قلبش بمونه.  یه خانواده دوست داشتنی و یه دوستی که همیشه مراقبش بود و اونم مراقب هر دوشون بود. با همه ی این چیزا هیچ وقت به خودش اجازه نمیدادکه احساس ناراحتی، شکست یا تنهایی بکنه. این کاملا اشتباه و ناشکری بود. بکهیون فقط نمیتونست این فکتو که بی نهایت قویه رو قبول کنه. درست مثل هر شخص دیگه ای یه نقطه ی شکست توی زندگیش داشت و الانم که به این حقیقت پی برده بود که اونقدرام قوی نیست پس بیخیال فکرای توی ذهنش شده بود و اجازه خیس شدن رو به چشماش داده بود.

مرد ۲۹ ساله متوجه نشد که دختر کوچولوش در اتاقشو که نیمه باز بودو به آرومی هل داد و بازش کرد. بعضی وقتا دخترش بدخواب میشد و پدرشو میخواست، و اینکه بچه خیلی کوچیک و ظریف بود پس بکهیون شب ها موقع خواب از عمد درو یکم باز میذاشت که دخترش بدون مانعی بتونه وارد اتاق بشه.
روی پاهای کوچولش ایستاده بود، چند قدم کوتاه برداشت تا به تخت کینگ سایز پدرش برسه. یکم ناشیانه از تخت بالا رفت و خودشو کنار پدرش انداخت و در حالی که چشماشو با دست کوچیکش میمالید با دست دیگش به آرومی گوشه ی آستین لباس راحتی بکهیونو کشید. بکهیون ازینکه تو چنین وضعیتی توسط دخترش دیده شده شوکه شد ‌ تقریبا چند سانت پرید ولی وقتی سارنگ رو دید نفس آسوده ای کشید و ماهیچه هاش به همون حالت ریلکسشون برگشتن.

Paracetamol Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora