I really thought you were on my side But now there's nobody by my side ..
من واقعا فکر میکردم تو کنار منی ولی الان هیچکس اینجا کنار من نیست ..
=============================
بهت زده به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و حتی یک سانتم نمیتونست از جاش تکون بخوره
تو منجلابی گیر افتاده بود که هرچقدر بیشتر دست و پا میزد ؛ بیشتر داخلش فرو میرفت.
قفسه سینه اش جوری از درد تیر میکشید که هرلحظه نفس کشیدن براش سخت تر میکرد.شنیدن حقیقت تلخ گذشته ، اونم تو روز و ساعتی که حس میکرد میتونه به بهونه بردن یونتان جونگکوک رو ببینه و لبخند بزنه براش سنگین تموم شده بود.
انگار قرار بود این وزنه سنگین حقیقت رو تا آخر عمرش با خودش حمل کنه و بارها بارها یادش بیوفته.
نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و به جونگکوکی که با فاصله چند قدم ازش با چهره گرفته و رنگ پریده ای بهش خیره شده بود نگاه کرد و دستهاش رو با تمام توانش مشت کرد.
لبهاش رو بهم فشرد و تا بتونه بغض لعنتی ای که به محض شنیدن حرفای بیرحمانه سولان ، راه گلوش رو بسته بود ، پس بزنه و حداقل کمی قوی بنظر برسه.
اما قوی بودن با وجود حضور بیرحمانه سولان اصلا امکانپذیر نبود.
-اوه اصلا انتظار دیدنت رو نداشتم تهیونگ، خوش اومدی.....البته باید بگم خوب موقعی اومدی
نگاهش رو با نفرت به سولان که با فاصله چند قدم ازش روی ویلچر لعنتیش نشسته بود، داد و تمام جرعتش رو جمع کرد که حرفی به زن بیرحم روبروش بزنه.
-به چیزی که میخواستی رسیدی؟ اینهمه پست فطرت بودن تورو بالاتر کشید؟..
سولان با فک منقبض شده ای که بخاطر اثرات ناشی از سکته کج شده بود.عصبی به چشمهای سرخ ازاشک تهیونگ خیره شد و پوزخند زد:-هه مسخره اس که توهم مثل مادربزرگ پیرت سعی میکنی خیلی قوی باشی ،اما بیخیال پسر .. درجه پست بودنه من نمیتونه از غم درونت کم کنه..
-تمومش کن...بسههه
جونگکوک با عصبانیت گفت و به تهیونگ که هنوزم وسط سالن ایستاده بود نگاه کرد.
میتونست حدس بزنه اونقدری از وضعیت پیش اومده گیج و شوک زده هست که کلمه ی درستی برای حرف زدن پیدا نکنه.
تهیونگ چونه اش از حقیقت تلخ ماجرا لرزید و نتونست صدای لرزونش رو برای خارج نشدن از گلوش کنترل کنه.آره سولان راست میگفت ، قرار نبود هیچ چیزی از غمش کم کنه ، حتی میدونست که نمیتونه اینبار به هیچکس اونقدری که باید تکیه و اعتماد کنه.
باید قلب شکسته اش رو تا جایی که میتونست محکم تو دستهای لرزونش نگه میداشت تا حداقل کمی بهم وصلشون کنه.
اما اینم میدونست که دیگه توان همون کار رو هم نداره.
YOU ARE READING
𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2
Fanfiction🛑در حال آپ... 🛑آپ نامنظم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ _میشنوی؟؟... هنوز جوری برات میزنه که دلم میخواد از جا درش بیارم دلم میخواد بابت هر ضربانی که بخاطر دیدنت از جا میندازه نفرینش کنم یا حتی بابت تک تک لحظه هایی که تو نبودت مثل ساعت کار میکرد به...