Shot 1 🗡

1.7K 194 138
                                    

تاحالا شده از آرزویی که میکنین پشیمون بشین و با خودتون بگین کاش لال میشدم و یه همچین حرفی از دهنم بیرون نمیومد؟....

خب باید بگم که من پارک جیمین ، با بیست و شش سال سن به یه همچین بدبختی دچار شدم!

کاش لال میشدم و همچین حرفی از دهنم بیرون نمی اومد....!

-----------------------------------------------

دستاشو بالا اورد و دور سرش پیچید تا حداقل سرشو از ضربه هایی که به بدن لاغر و ضعیفش میزدن حفظ کنه...به زور لبهاشو از هم فاصله داد و درحالی که به سختی نفس میکشید زمزمه کرد

جیمین:به...به خدا ندارم...برین از خودش بگیرین چرا از من پول میخواین عوضیا...من...پول... ندارممممم

-به نفعته تا آخر این هفته پولمون حاضر باشه وگرنه خودتو تبدیل به پول میکنیم...فکر فرار به سر کوچولوت نزنه چون خیلی راحت پیدات میکنیم!

لگد آخر رو به بدن کوچیکش زدن و از اونجا دور شدن...به زور تونست بچرخه و روی کمرش دراز بکشه...برای چند لحظه چشمای پر از اشکشو بست و به صدای نفسای منقطع خودش گوش داد...پهلوش به شدت درد میکرد اما حتی پولی نداشت که برای دکتر رفتن ازش استفاده کنه...بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد و به آسمون ابری بالای سرش نگاه کرد و با صدای ضعیفی نالید

جیمین:چرا آخه...چرا من؟!

تمام امیدش به مهمونی فردا شب بود...امیدوار بود بتونه فردا با چاپلوسی و خدمت کردن به قشر مرفه اون شهر لعنتی ، بتونه پول خوبی انعام بگیره و بتونه بدهی پدرشو صاف کنه تا از دست اون طلبکارای عوضی و لگداشون راحت بشه...آهی کشید و سعی کرد از روی زمین بلند شه....دست چپشو روی زمین گذاشت و دست راستشو روی پهلوش فشار داد تا شاید از دردش کم بشه...تازه تونسته بود نیم خیز بشه که درد کشنده ی توی پهلوش چند برابر شد و دوباره روی زمین افتاد و اشکاش از سد پلکای دردناکش فرار کردن...مظلومانه توی اون کوچه تاریک و سرد ، بی صدا هق هق میکرد و کسی نبود تا بهش کمک کنه...

نمیدونست چقدر گذشته فقط میدونست انقدر اونجا دراز کشیده و گریه کرده که چشماش از درد دارن منفجر میشن تا این که بالاخره یه صدای پا باعث میشه امیدوار بشه که شاید اون شب آخرین شب زندگیش نیست...صدای پا نزدیک تر میشه تا این که بالاخره کنار جیمین متوقف میشه...

جیمین به سختی دستشو تکون داد و پاچه ی شلوار گشاد فردی که بالا سرش ایستاده رو گرفت

جیمین:کـ...کمکم کن..

صاحب پا خم شد و باعث شد جیمین بتونه چشمای درشت و براقش رو ببینه

-هی...حالت خوبه؟

جیمین:لطفا...کمکم کن بلند شم...نمیتونم تنهایی از جام بلند شم..

پسر با نگرانی به اطرافش نگاه کرد و بعد نفسشو با صدا از ریه هاش خارج کرد

𝓐𝓷 𝓪𝓬𝓱𝓲𝓮𝓿𝓮𝓭 𝔀𝓲𝓼𝓱 𝓸𝓻...?!🗡(𝔂𝓸𝓸𝓷𝓶𝓲𝓷 ) Where stories live. Discover now