وی ووشیان بعد از اینکه از لان وانگجی توی کوهستان جدا شد بعد از کمی راه رفتن تصمیم گرفت فلوت بزنه
وقتی چن چینگ رو به دست گرفت و سمت لباش برد نوایی رو نواخت که همیشه باهاش احساس آرامش میکردهمون نوایی که ارباب زاده دوم لان سال ها قبل ؛ وقتی اون لاکپشت غول پیکر رو در غار ژوان وو دو نفری کشتن ، براش زمزمه کرد
در حال نواختن چن چینگ بود که از پشت صدای لان وانگجی اومد : وی یینگ
وی ووشیان در حالی که از تعجب چند ثانیه ای دیگه فلوت نمیزد با ناباوری برگشت و دید که لان وانگجی با لبخند کمرنگی بهش نگاه میکنه
وی ووشیان در حالی که اشک خوشحالی توی چشماش حلقه زده بود خندید و اشک هاش مثل مرواریدی غلتان روی گونه هاش ریخت قدم هاش رو به جلو برداشت و در حالی که فقط یه قدم مونده بود ؛ تا بره تو بغل کسی که وقتی بعد شونزده سال برگشت ازش توی هر موقعیتی حمایت کرد و تنهاش نذاشت ، وایساد و بدون حرف بهش خیره شد
لان وانگجی دستش رو به سمت صورت ووشیان برد و در حالی که اشک هاش رو پاک میکرد گفت : گریه نکنهانگوانگ جون قدمی برداشت و فاصله ی بین خودش و وی یینگ ش رو پر کرد، بغلش کرد و دستش رو به ارومی از بالا به پایین کمرش کشید و دوباره تکرار کرد : گریه نکن
وی ووشیان در حالی که چونش رو روی شونه ی ارباب نور درخشان گذاشته بود خندید و صداش کرد : لان ژان
لان وانگجی وی ووشیان رو از بغلش در آورد و گفت: با من به گوسو برگرد
وی ووشیان خواست حرفی بزنه که لان وانگجی با گذاشتن انگشت اشاره روی لبای وی یینگ نذاشت و ادامه داد : به عنوان همسرم با من به گوسو برگردوی ووشیان بعد از تموم شدن حرف لان وانگجی در حالی که خودش رو تو بغلش انداخت و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد با لبخند بزرگ و پر رنگی گفت : لان ژان مطمئنی اینه تصمیت؟ من دیگه دست از سرت بر نمی دارماااا !
وانگجی در حالی که دوباره لبخند به لب اورده بود
دست هاش رو زیر پای عشقش گذاشت تا نیوفته ، گفت : وی یینگ اگه تو هم بخوای دست از سرم برداری من نمیذارمبعد از دقایقی طولانی راه رفتن ، در حالی که وی ووشیان توی بغلش بود ، وی ووشیان گفت : لان ژان بزارم پایین خسته میشی
لان وانگجی جای دستش رو محکم تر کرد تا وی یینگ از بغلش بیرون نیاد، گفت : نمیذارم ازم دور شی
بعد ادامه داد : تا گوسو برام حرف بزن
وی ووشیان گفت : لان ژان به جز خرگوشا چه حیوون دیگه ای رو دوس داری؟
لان وانگجی بدون مکث گفت : سگوی ووشیان لرز خفیفی کرد و شروع به غرغر کرد : اهههه چرا بین این همه حیوون سگ رو دوس داری؟اینم شانسه من دارم؟ تمام کسایی که دور و ورمن سگ دوست دارن جیانگ چنگ کم بود جین لینگ هم بهش اضافه شد الانم که تو، چرا اخه؟
لان وانگجی دوباره لبخند محوی به لب اورد و گفت : برای اینکه هر وقت سگ میبینی پشتم قایم میشی یا میپری بغلم
وی ووشیان در حالی که زبونش از این همه عشقی که لان ژان بهش داشت بند اومده بود ، محکم تر لان ژانش رو بغل کرد و بوسه ای کوتاه روی گردنش زد
لان وانگجی اخطار گونه به حرف اومد : وی یینگ
وی ووشیان با لحن لوس طورانه گفت : چیه خب؟ دوس دارم گردنت رو بوس کنم مگه همسرت نیستم؟ هوم؟ پس میتونم، در ضمن
لب هاش رو به سمت گوش وانگجی برد و با لحن شیطونی ادامه داد : میتونم ازادانه هر وقت که بخوام به سر بندت دست بزنم
وانگجی یادآور شد : وی یینگ بار ها به سربندم دست زدی
وی ووشیان هم گفت : اره دست زدم اما این بار یه عالمه چشم متعجب نیس که بخواد با تعجب نگام کنه
وانگجی دوباره یادآور شد : وی یینگ همیشه ما دو تا بودیم
وی ووشیان آهی کشید و گفت : باشه باشه حالا نمیخواد حافظه ی مزخرفمو بهم یادآور شی، من تسلیمم
لان وانگجی در حالیکه به شیرین زبونی های کسی که شونزده سال منتظرش بود گوش میداد به راه ادامه داد و هروقت که ووشیان دست از حرف زدن برمیداشت؛ سیب کوچولو که طناب ش دست ووشیان بود و پشتون راه میومد ، صدایی در میاورد
YOU ARE READING
وانشات { آرامش }
Short Storyبرشی از وانشات : لان وانگجی وی ووشیان رو از بغلش در آورد و گفت: با من به گوسو برگرد وی ووشیان خواست حرفی بزنه که لان وانگجی با گذاشتن انگشت اشاره روی لبای وی یینگ نذاشت و ادامه داد : به عنوان همسرم با من به گوسو برگرد ... وانگجی هیچ وقت احساسات ش...