دستپاچه مبلغ را پرداخت کرد و از گل فروشی کوچک که عطر مست کنندهای داشت بیرون زد. محض احتیاط نگاهی به آسمان روشن انداخت، با وجود اینکه ساعتی قبل باران باریده بود اما خورشید درخشانتر از هر وقتی خودنمایی میکرد.کلاه هودی سبز رنگش را روی موهای چتری و تازه رنگ کردهاش کشید و به طرف خیابان پایینی راه افتاد. پاهایش را روی زمین میکشید و هر از گاهی سنگ ریزهای را به طرفی پرت میکرد.
با دانستن اینکه هیچکس در ساعت شش و نیم صبح آن اطراف نیست سرخوشانه سوت میزد و سعی میکرد بیشتر هیجان زده باشد تا ترسیده. تمام هفتهی گذشته را به انجام این کار فکر کرده بود، میدانست عجیب و خب..قصد داشت چه کسی را گول بزند؟ احمقانه بود. عجیب و احمقانه.
اما یونگی باز هم بابتش حس خوبی داشت. گلبرگ درشت آفتابگردانی که در دست داشت را لمس کرد و لبخند روی لبهایش کش آمد.
آفتابگردان درخشان و زیبا بود و برای هرکسی که تماشایش میکرد حس خوبی را به ارمغان میآورد. گویی که تکهای از خورشید را درون خود مخفی کرده باشد و با لمس شدن توسط کسی، تکهی مخفی را به وجود آن شخص هدیه میداد.
مثل آن مرد و لبخندهایش.
یونگی قسم میخورد او سرزندهترین فردی است که تا به حال ملاقات کرده، و شاید تنها کسی که هرگز نمیتواند مانندش را ملاقات کند.
با رسیدن به کتابفروشی نگرانیش بیش از پیش شد. محتاطانه نگاهی به اطراف انداخت. چند قدم نهایی را طی کرد و مقابل کرکرهی شطرنجی ایستاد.
باز هم اطرافش را بررسی کرد. فقط محض احتیاط. به خودش یادآوری میکرد کسی آن اطراف نیست ولی نمیتوانست ترسِ دیده شدن را از سرش بیرون کند. اهی کشید و بعد بی آنکه وقت را هدر دهد دستش را جلو برد و شاخهی گل آفتابگردان را از مابین مربع کوچکی که طرح شطرنج را میساخت رد کرد.
گل تا انتهای ساقه پایین رفت و گل برگهایش به کرکره گیر کردند. زیرلب گفت:"امیدوارم دوستش داشته باشی." و به عکسالعمل مرد فکر کرد. تصور خندههایش، وقتی همیشه بلند میخندید واقعا کار سختی نبود، یونگی میتوانست از چند قدمی کتابفروشی هم صدایش را بشنود.
با یادآوریش لپهایش گل انداختند و لبخند درخشانی زد. کلاه را بیشتر روی صورتش کشید و دستهایش را در جیبش برد و با قدمهایی کوتاه و آهسته به طرف خونه راه افتاد. احساس سبکی میکرد و تنها یک ناراحتی داشت؛ ندیدن لبخند هوسوک هنگامی که گل را روی در فروشگاهاش میبیند.
***
آن روز وقتی هوسوک به سمت کتابفروشی میرفت کلافه بود. شهریهی دانشگاهاش افزایش پیدا کرده بود و قسطهایش روی هم انباشته شده بودند و تمام مدتی که مسیر آپارتمان کوچیک تا کتابفروشی را طی میکرد از خود میپرسید حالا باید چه کار کند؟
ولی زمانی که به مقصد رسید، دیدن شاخه گل غیرمنتظره لبخند را به لبهایش آورد. مردد نوک انگشتش را روی گلبرگ لطیفِ زرد رنگ و درخشان کشید. چیزی در دلش تکان خورد. آرامشی در وجودش رخنه کرد و موجب شد برای لحظهای مشکلاتش را از یاد ببرد.
اولین گل آفتابگردان بود، زیبا، گرم و قابل پرستش. مثل او.
***
سلام^^
حالتون چطوره؟
امیدوارم خوب باشید:")لازمه بگم با یه داستان سپ برگشتم؟ چون خب، این کار رو کردم!
اگر تصمیم دارید بخونیدش ازتون ممنونم^^ فقط باید قبلش چند تا چیز رو بیان کنم.•داستان ادبی نوشته شده.
•اسمات نداره.
•پارت هاش کوتاهن.
•به فصل رویش گل ها توی داستان توجه نشده و معناشون در نظر گرفته شده.
•عکس هر گل بالا گذاشته شده تا باهاش آشنا شید.
•توی این داستان یونگی از هوسوک کوچیک تره، یونگی هفده و هوسوک بیست و سه سالشه، پس اگر هوسوک رو هیونگ خطاب کرد تعجب نکنید.فکر کنم این تمام چیزی بود که میخواستم بگم، امیدوارم دوسش داشته باشید.
کلی عشق برای همتون
-بان💗
![](https://img.wattpad.com/cover/282353935-288-k335309.jpg)
YOU ARE READING
Flowers ~|| Hopegi AU
Fanfiction☃︎به معنای واقعی کلمه، مین یونگی یه خوره است. اون عاشق خوندن کتاب ها توی هر ژانریه و بیشتر از هرجایی به کتابفروشی نزدیک محله اشون میره، کتاب فروشیِ پلاک 451، جایی که جانگ هوسوک کل روزش رو اونجا میگذرونه چون مالک مکانه. هوسوک در مورد اون پسر بانمک خج...